از زبان كودكان میهنم
اصغر م. وحیدی
سلام من اصغر هستم و تو یک کارگاه فلزكاری کار می كنم. خانه مان در کردستان بود. بابام تا پارسال کولبری می کرد. اما از وقتی ماموران انتظامی به پایش تیر زدند، دیگر نمی تواند كولبری كند و خانه نشین شده است. مادرم برای دارو و درمان او تقریبا همه زندگی مان را فروخته ولی پاهای بابام هنوز خوب نشده است. دیگر چیزی برای فروختن نداریم. دکتر گفته نخاع او صدمه دیده و ممکن است برای همیشه فلج بماند. حالا من و مادرم مجبور شدیم كار كنیم. مادرم شیرینی و کلوچه كرمانشاهی درست می كند و به مغازه دارها می فروشد. گاهی هم لباسهای بافتنی می بافد و به دستفروشها می فروشد. این که می بینید، «فرز دستی» است. یک دستگاه سنگین و خطرناك است که به آن اصطلاحاً می گویند «وحشی»، چون لرزش خیلی زیادی دارد و کنترل کردنش خیلی مشکل است. اگر نتوانی خوب کنترلش کنی و حواست نباشد، می زند دست و پا و شكمت را جر می دهد. یك بار کنترلش ازدست من خـارج شد و گرفت به شكمم و حســــابی شکمم را لَت و پار کرد و دوازده تا بخیه خوردتا خوب شد. شبها موقع خواب تمام كتف وكولم درد می کند و خوابم نمی برد. آنوقت مادرم با «پماد» كتفهایم را مالش می دهد و کمی آرام می شود و بعد می توانم بخوابم. مادرم می گوید: ـ «روله جان! اگه مجبور نبودیم، نمی گذاشتم تو كاركنی، تو باید به مدرسه بروی و درس بخوانی!». بعد می رود یک گوشه می نشیند و گریه می كند. ولی من می فهمم و می روم پیش او و صورت او را می بوسم و می گویم: ـ” گریه نکن دایه جان!... دیگه فردا کتفم درد نمی کنه!” او دستی به سرم می كشد و می گوید: ـ «گریه نمی کنم روله جان!... ولی این ظلم است كه تو با این سن و سالت می روی کارهای سنگین و خطرناک می کنی.» آن وقت من دیگر چیزی ندارم به او بگویم. من دوست دارم وقتی بزرگ شدم یک استاد فلزکار شوم.
منبع: نبردخلق شماره ۴۰۱، دوشنبه اول مرداد ۱۳۹۷ – ۲۳ ژوییه ۲۰۱۸
|