سرود واپسین

م. وحیدی (م. صبح)

 

رویاهایم

پنجره ایست

رو به شبگیر كوچك ناگزیر

شاد و آبی

چشمهایم را

تو تعبیر كن!

ای وضوح روشن افسون قرن!

تا پرندگان خیس مه زده

از شاهراههای متروك گمشده

عبور كنند

من

در چشمه ساران زلال یقین تو

چنان شادابم

كه غریو كشان

از دام شوره زارهای بن بست

به خنجر نشسته

می گذرم

من

انعكاس خورشیدم

بربلندای تیره سرد قامت مرگ

با آسمانی رها شده

میان اختران سوزان پرآوازه

قلب مرا دریاب!

ای رب النوع روشنی و فریاد !

صبح

از هیاهو می جوشد

چون غزلواره ای سرخ

برلبان عاشقی دردمند

تا بیداری و یاس

از قفس تنگ سالها

به پرواز درآید

*

ازمهتاب

پیراهنی به تن نكردیم و

تلخ وار

ازشكوفه كال اقاقیها

برخاك چكیدیم

مرا

معبودی می باید

در این شكستنگاه بی زمان

تا از حادثه و خشم

بارویی سازم و

سرودی

كه طنینش

پیكر الماس را خاكستر كند

دریغا!

چگونه پذیرا شدیم

كه دیده هامان

بر منظر دقایق كدر این دریای

بی ساحل

به تیرگی و زخم نشیند

و فانوس های بی طاقت

درسخن بی فلسفه باد

محو شوند ؟

آنك

میلاد خود باش!

كه سوكواران

برلوح سرنوشت خویش

نماز می گزارند

و پندارشان

تراكم تقدیریست هراسناك

درسجاده شب

اینك

شبنم پگاه

گل داده است

در لحظه های من

و

واژه ایثار

طرح جانداریست

تا ریشه های نور

در زیر باروی تیره فریب و ابتذال

جوانه زنند 

و آبگینه جهان

در رود بار خون قناری ها

تابان تر از شهاب و ستاره و رهایی

برتابد

ای بالنده در عصر خالی شور!

ای آفریننده نور!

شبگیر كوچكم را

كه از تمنای خیال كوچه ها می گذرد

برلبان تصنیف خوانان دوره گردی

كه شادی می جویند

شكوفا كن!

وفردا را

كه چون آفتاب

در دلم شعله می كشد

زیباتر از آوازه پرنده و باد

بر بام خانه ام بنشان!

 

 

منبع: نبردخلق شماره ۳۹۸، اردیبهشت ۱۳۹۷ -  آوریل ۲۰۱۸

 

 بازگشت به نبردخلق

بازگشت به صفحه اول