روایت شاهدان (۱)

 

مصاحبه با منوچهر هزارخانی

 

منوچهر هزارخانی: جنبش چریکها (حالا سیاهکل بعداً هر سرنوشتی پیدا کرد بماند) در جامعه زاد  و ولد کرد. نه این که  خودش تکثیر شد؛ بلکه گروههای کوچک، محافل، دسته ‌جاتی پیرامونش به وجود آمدند. به اعتبار این که یک جنبش زیر زمینی است و ریشه ‌يی وجود دارد، این امکان پیدا شد که پاجوشها یا ساقه ‌های نازکی برویند و در حد خودشان کارهایی کنند. از این جوانه ‌های نورس، من چند نمونه ‌اش را دیده ‌ام. یکی از جالب ترین ‌شان برای من، خسرو گلسرخی بود که بدون این که اصلاً در حال و هوای مبارزه چریکی و مخفی باشد و یا ایدولوژی کمونیسم و این قبیل ملاحظات، یک مبارز تمام عیار شده بود. به خصوص از موقعی که به زندان رفت.

 

*  آقای هزارخانی شما در سالهای  دهه ‌ی ۴۰ و ۵۰ در عرصه ‌ی فرهنگی فعال بوديد. سؤال‌ اول ‌مان  از شما اين است كه: کی از رویداد سیاهکل مطلع شدید و واکنش اولیه تان نسبت به آن  چه بود؟

ـ آن موقع من در ایران  بودم. با مقوله ‌ی مبارزه ‌ی مسلحانه چریکی آشنا بودم. این که در ایران هم کسانی هستند که در فکر جنبش چریکی باشند، (البته عملش نبود)، این را هم البته کم و بیش در هوا می ‌شد استشمام کرد. فضای آن موقع در تمام دنیا، به خصوص در کشورهای مستعمره یا نیمه مستعمره يا به اصطلاح عقب مانده، این استعداد وجود داشت که چنین جنبشهایی به وجود بیايد. جنبش سیاهکل موقعی که به وقوع پیوست، من هم مثل بقیه خبردار شدم که چنين جنبشی در ایران به وجود آمده است، قبلش خبر نداشتم.

 

 *  واکنش  شما چه بود؟

ـ واکنش کسی  که منتظر بود چنين چیزی پیش بیاید و انگار برایش خیلی غافلگیر کننده نیست. به خصوص که بحثهای نظری‌ اش خیلی رایج بود در میان درس خوانده ها، انتلکتوئلها، روشنفکرها. همه جا؛ در دانشگاه به خصوص، هم در فرنگ و هم در ایران.

 

* واکنش جامعه فرهنگی و روشنفکرهایی که با شما آشنا بودند، چگونه بود؟ 

ـ به طور  کلی، واکنش مساعد یا بسیار مساعد  بود. در طیف چپ، از انواع و اقسامش، خیلی خوب  بود. چنین جنبشی نوعی بن بست شکنی بود در مبارزه ‌ای که به نوعي دچار گريپاژ شده بود بعد  از انقلاب سفید، رژیم شاه تمام شورشهایی را که به وجود آمده بود، از جمله شورش خمینی را سرکوب  کرده بود. جنبش چریکی نوعی بن بست شکنی بود یا نوعی راه حل برای در آمدن از آن  وضع. منتها کم کسانی بودند که از همان اول به موفقیت نهایی این جنبش،  به عنوان راه  حل، باور داشته باشند. خود چریکها هم، اگر درست یادم باشد، بيشتر به عنوان تبلیغ مسلحانه انگشت می‌گذاشتند تا راه حل برای نجات کشور و غیره.

 

* آن موقع شما شاغل بودید؟

ـ من پزشک بودم و در بیمارستان کار می کردم.

 

*  در دانشگاه هم تدريس مي كرديد؟

ـ یک سال تحصیلی در دانشگاه تبریز درس دادم، اما به علت  این که اخلاقم خوب نبود بیرونم کردند. می دانید که به اصطلاح گواهی حُسن اخلاق را در آن موقع ساواک می‌داد؛ برای هر نوع استخدام.

 

*در آن یک سالی که در دانشگاه تدریس می‌کردید و با دانشجویان تماس داشتید، رویداد سیاهکل و فعالیت بعدی چریکها چه انعکاسی بین دانشجویان داشت؟

ـ موقعی که من در دانشگاه تبریز بودم، سیاهکل هنوز به وقوع نپیوسته بود. من در سال ۱۳۴۶ آنجا بودم. ولی در آنجا آدمهایی را شناختم که بعداً سر و کله ‌شان در جنبش فدایی پیدا شد؛ مثل بهروز دهقانی، مناف فلکی تبریزی، علیرضا نابدل. آنها را من آنجا شناختم. دوست شده بودیم با هم. جمعه‌ ها می‌رفتیم کوهنوردی. در واقع آنها مرا به کوه ‌نوردی می‌بردند؛ چون خودشان کوهنوردان قهاری بودند. آنها جوانان و تحصیلکرده‌ های آن موقع بودند. صمد بهرنگی هم یکی دیگر از آنها بود که یادم رفت نامش را ببرم. (البته صمد هم، همان طور که می دانید، قبل از سیاهکل در رودخانه‌ی ارس غرق شد). آنها به لحاظ فکری به جنبش چپ تعلق داشتند؛ ولی جنبش چپی که آشکارا در آذربایجان رنگ گرفته بود و از خاطره ‌ی فرقه دموکرات و حکومت کوتاهش. در واقع یک نوع سمپاتی ضمنی نسبت به فرقه وجود داشت در جوانهایی که خودشان شاهد حکومت فرقه دموکرات نبودند و از بزرگتر‌هاشان خاطرات آن زمان را شنیده بودند. از جمله این خاطره خوش را که در زمان فرقه به زبان خودشان ترکی هم حرف می‌زدند، هم درس می‌خواندند. چون موقعی که من در آنجا بودم کسی اجازه ترکی حرف زدن در کلاس را نداشت. همه مجبور بودند فارسی حرف بزنند. البته می دانید که در آن موقع یکی از سیاستهای شاه این بود که افراد محلی را در محل خودشان در راس کارها نگذارند. یعنی در راس هيچ يك از سرویسهای دولتی آدم تبریزی نمی ‌دیدی، روسا را از جاهای دیگر می‌آوردند.

 

 *آقای هزارخانی شما از زنده یادها صمد بهرنگی،  بهروز دهقانی، مناف فلکی و علیرضا نابدل نام برديد. لطفاً درباره ‌ی خصوصیات آنها، میزان دانش ‌شان و احساسات شان بگویید. البته تاآنجا که به خاطرتان  مانده است؟

ـ ما دوستی صمیمانه، ولی خیلی ساده ‌ای داشتیم. حرفهای سیاسی هم البته با هم می ‌زدیم؛ ولی  نه طوری که بخواهیم همدیگر را تبلیغ  کنیم یا این که بخواهیم سر در بیاوریم که چه کسی با کجا در ارتباط است. از این نقطه نظر احتیاط می‌کردیم. نه از بابت این که اطمینان بین ‌مان وجود نداشت؛ از بابت فضای اجتماعی که چنین چیزی را ایجاب  می‌کرد. صمد را من با کارهای علنی اش شناختم و او تا جایی که من می‌دانم تاآخر هم فقط کارهای علنی می‌کرد: داستان نویسی، مقاله، تحلیل فرهنگی، و به خصوص داستان برای کودکان. بهروز دهقانی را به مناسبت این که با صمد آشنا بودم و صمد با او خیلی دوست بود، شناختم. بعد با هم به کوه می‌رفتیم. او کوهنورد ماهر و قهاری بود. الآن به يادم آمد موقعی که صمد در رودخانه غرق شد، من در تهران بودم. دوستان تبریزی ما که در تهران یک کتابفروشی داشتند، به من گفتند که بهروز امروز می‌آید، (بهروز سفر خارج بود. آمریکا رفته بود. یک بورس تحصیلی به مناسبت این که شاگرد اول شده بود به او داده بودند و قرار بود آن روز به ایران برگردد.) ما جراٌت نداریم ماجرای صمد را به او بگوییم. تو حاضری به او بگویی؟ گفتم حاضرم، چون بالاخره باید مطلع شود. بهروز وقتی آمد، پیشنهاد کردم کمی با هم قدم بزنیم. از کتابفروشی بیرون آمدیم و مقدار زیادی با هم راه رفتیم و حرفهای زیادی زدیم. از سفرش به آمریکا و وضع رندگی در آن جا پرسیدم که مختصری برایم تعریف کرد. بعد از یک ساعت راه رفتن، اگر درست در خاطرم مانده باشد، جلو‌ی بانک ملی در خبایان فردوسی رسیده بودیم. من به او گفتم که: می‌خواهم یک خبر بد به تو بدهم؛ چون دوستان همشهریت جراٌت نکردند خودشان این خبر را به تو بدهند. بعد ماجرای درگذشت صمد را گفتم. اول که ماجرا را شنید، خندید. فکر کرد که شوخی می‌کنم. بعد یک مرتبه مثل این که یکّه خورده باشد، پرسید: راست می گویی؟ گفتم: آره. همانجا نشست روی زمین. مدتی بی حرکت بود و من هم ایستاده بودم و تماشایش می کردم. بعد کم کم به خودش آمد و بلند شد. حالت پریشانی داشت که من فکر کردم دیگر بهتر است برگردیم به کتابفروشی.

به هرحال این وظیفه ‌ای بود که به عهدة من گذاشته بودند و من آنرا انجام دادم. ولی تمام این ماجراها قبل از سیاهکل بود. بعدها بود که من فهمیدم بهروز با چریکها هست. خواهرش را من هیچ وقت ندیدم؛ ولی خیلی تعریفش را شنیده بودم. با آشنایان و بعضی از اعضای فامیلش هم آشنایی داشتم.

 

* شما چه سالی برای تحصیل دانشگاهی از ایران خارج شدید؟

ـ خیلی وقت پیش از این وقایع. وقتی که مصدق هنوز نخست وزیر بود. سال ۱۳۴۶ برگشتم به ایران و در ایران بودم تا بعد از «انقلاب شکوهمند اسلامی». سال ۶۰ دوباره از ایران خارج شدم.

 

 *با توجه به این که شما از بنیانگذاران کنفدراسیون دانشجویان  و محصلین ایرانی در خارج از کشور بودید، از واکنش آنها نسبت به جریان سیاهکل و رویدادهای بعدش چیزی شنیده بوديد؟

ـ بله، با چند تن از دوستان در اروپا مکاتبه داشتیم. زمانی که ما در کنفدراسیون بودیم، البته از این خبرها نبود. بزرگترین گروه دانشجویان سیاسی مذهبی که در اروپا بودند و فعال هم بودند، هواداران نهضت آزادی بودند. بقیه ‌ی جریانها، منجمله جبهه ملی خیلی فعال نبودند. فکر می کنم با تشکیل جبهه ملی دوم بود و  فعالیت سیاسی این جبهه و تظاهرات‌ سال ۳۹ شان در تهران  که بچه های مقیم اروپا و آمریکا را به جنب و جوش واداشت و کنفدراسیون اصلاً شکل گرفت. بعد دوباره از سر و صدا افتادند. مانده بود مهندس بازرگان، طالقانی و دوستانشان که داشتند محاکمه شان می‌کردند و مهندس بازرگان کوشش فراوان داشت به آن نظامیهایی که محاکمه ‌اش می ‌کردند و همچنین به سران مملکت حالی کند که  ما آخرین کسانی هستیم که با زبان خوش با شما صحبت می‌کنیم؛ یا به اصطلاح، به طور مسالمت آمیز با شما مبارزه می‌کنیم. البته در دنیا هم وضع همین طور بود. یعنی نهضتهای چریکی پشت سر هم به وجود می ‌آمدند و شکوفایی پیدا می‌کردند. این را بازرگان و دوستانش فهمیده بودند.

بعد از این که جنبش چریکی به وجود آمد، مطابق اطلاعاتی که من از دوستانم در اروپا دریافت می کردم، جنبش دانشجویی خارج کشور، حداقل آن بخش که در اروپا بود، زیر پرچم مبارزه مسلحانه قرار گرفتند و یا به حمایت از آن برخاستند. این فعالان در کنفدراسیون دست بالا را داشتند، هرچند که بعداً شاخه شاخه شدند و هر کدام گروه کوچکی تشکیل دادند. تا زمان ظهور جنبش چریکی، چپ «رسمی» فقط حزب توده بود که مورد تایید «حوزه علمیه» مسکو و «احزاب برادر» قرار داشت. اما از آن به بعد دیگر حزب توده چیزی نبود. گروه‌هایی به وجود آمدند که اگر هم طرفدار شوروی بودند، به سبک حزب توده دنیال شوروی نبودند؛ يا طرفدار چین بودند، یا طرفدار کوبا بودند، یا تمایل به الگوی ویتنامی داشتند.

 

 *آقای هزارخانی می خواهم بدانم در آن موقع تحلیل شما  و دیگر فعالاني كه در محیط فرهنگی پیرامون شما بودند،  از جنبش مسلحانه  چه بود؟

ـ من الآن برایم خیلی سخت است که به شما بگویم در آن موقع چه تصویری داشتم. هر چه الآن بگویم حرف الآن هست؛ ولو این که نقل  کنم از ۴۰ـ ۵۰ سال پیش. اما این را می‌توانم بگویم که برای من یک رگه ‌ی رمانتیک  فوق العاده قوی در این جریان  وجود داشت که به آن زندگی می داد و آن را به حرکت در می‌آورد. با همه نامتوازن بودن قوا، آن حرکت را قابل دفاع می کرد؛ چون امید می ‌آفرید و باعت می‌شد که آدم امیدوار باشد. با این که می ‌دید یک دسته کوچک با کار چریکی آمده ‌اند به جنگ یک سپاه منظم و بعد هم گرفتار، سرکوب و شهید می‌شدند.

 

*شما با زنده یاد مصطفی شعاعیان هم آشنایی داشتید؟

- یکی از کسانی بود که من در تهران با آنها آشنا شدم و بعد هم حداقل یک مدتی به چریکها پیوست، مصطفی شعاعیان بود. من و مصطفي شعاعیان خیلی دوست بودیم. حتی مقداری از نوشته‌ های مارکس را برای شخص او ترجمه کردم؛ چون ترجمه ‌‌ی فارسی ‌شان وجود نداشت یا در دسترس او نبود. شعاعیان به مبارزه‌ ی مسلحانه اعتقاد داشت، ولی هرگز تصور نمی‌کرد که می تواند شاهد پیروزی ‌اش باشد. می‌گفت که: اگر تمام ملت ایران ـ در آن زمان ملت ایران ۳۰ میلیون نفر بودـ  همه مسلح شوند، حتی بچه هاي شیرخوره هم، و همه همین الآن قیام کنند، من فکر نمی‌کنم ما پیروزی را در عمرمان ببینیم. می‌خواهم به شما بگویم که درجه «خوش بینی» اش چه قدر بود. می گفت: پیروزی را ما نمی ‌بینیم، ولی ممکن است نسلهای بعدی ببینند. منتها ما وظیفه داریم که این کار را بکنیم. خُب، این یک نوع دید آرمانگرایانه رمانتیک است. امروز و در اوضاع و احوال کنونی، چنین دیدگاهی حتی از طرف مردم کوچه و بازار، چه رسد به انتلکتوئل‌ها، به عنوان دیدگاهی ناهمزمان، متعلق به دوران گذشته، خیلی گذشته، به طور مثال دوران رمانتیک انقلاب کبیر فرانسه، تلقی می‌شود. امّا آن دیدگاه در آن موقع نیرو آزاد می کرد. یعنی وقتی من آن دوران به یادم می آید، با یک نوع نوستالژی یادم می آید؛ فکر می کنم یک چیزی در این میان از دست رفته است. البته شعرا و نویسندگان -با این که جنبش چریکی مطلبی نبود که بشود به طور علنی از آن صحبت کرد- اگر بلد بودند به کنایه ازآن حرف می ‌زدند.

 

* از شعرا و نویسندگان گفتید؛ شما از دوستان نزدیک زنده یادان احمد شاملو  و دکتر غلامحسین ساعدی بودبد، آنها چه واکنشی نسبت به جنبش چریکی نشان می ‌دادند؟

ـ آنها در ته دل چریکها را تحسین می کردند و با جنبش مسلحانه  موافق بودند؛ البته نه به این معنا که خود بروند و بپیوندند. ولی یک چنين جنبشی  را تحسین می کردند؛ به خصوص شجاعت  و شهامت جوانهایی را که برای اولین  بار به قول ساعدی «مرگ بر کف» به میدان آمده بودند را، سابقه ‌ی چپ کمونیستی «رسمی» را ما در حزب توده سراغ داشتیم و انتلکتوئلهایي را که دور و بر حزب  توده بودند می شناختیم. آنها، به نظر من آزمایش خود را داده بودند و از دور خارج شده بودند. کمی قبل از انقلاب بود که دوباره فعال شدند؛ از جمله برای این که نهضت چریکی را تخطئه و خراب کنند و انحرافی جلوه دهند.

 

* می توانید مثالی بزنید؟

ـ بله، مثلآ در کانون نویسندگان. اولین بار، آن قدری که الآن یادم می‌ آید، کمی پیش از پیروزی انقلاب، آقای سیاوش کسرایی را دیدم که داشت پشت سر چریکها نِق می ‌زد. بعد هم اعلامیه ‌ای را به من نشان داد که در آن به مشی چریکی انتقاد شده بود. می‌گفت که عده ‌ای از خود چریکها در زندان آن را نوشته ‌اند. تا آن موقع من ندیده بودم کسی از این جماعت از چریکها انتقاد کند. معلوم بود یک صداهایی به او وصل شده و او هم دارد بلندگویی می ‌کند. بعدآ خیلی زود معلوم شد که خط مشی حزبی است. در آن موقع استادشان در کانون نویسندگان مرحوم به آذین بود و کسرایی هم مرید به آذین بود؛ هم در قلمرو سیاست و هم در حوزه ادبیات.

 

* زنده یاد احمد شاملو تعدادی شعر برای چریکها گفته، شما آن موقع این شعرها را دیده بودید؟

 

ـ بله، شعرهای شاملو را آن موقع همه می ‌دیدند. چاپ می‌ کردند. آقای شفیعی کدکنی هم شعر معروفی گفته بود. شعر‌ها مثل اعلامیه در ذهنها می گشت. چاپ شده شان هم درمی ‌آمد؛ بیشتر در «شبنامه»‌ ها و گاهی هم در نشریه‌ ها.

 

* و شما می ‌دانستید  این اشعار در مورد چریکهای فدایی خلق گفته شده است؟

ـ آره، خودش هم می گفت. وقتی می‌دیدیش و به تو اطمینان داشت می گفت که چه شعری را برای کی گفته و چرا گفته.

 

* با روحیه و نگاه مثبت برخورد می کردند اینطور که شما می ‌گویید؟

ـ بله، من فکر  می‌کنم به طور کلی همه قضاوت ‌شان مثبت بود. از دو بابت: یکی  از بابت این که جنگ چریکی، جنگ ـ به اصطلاح امروزیهاـ نامتقارن بود. یعنی یک دستگاه عظیم سرکوب در مقابل چند تا جوانی  که سلاح به دست گرفته بودند، قرار گرفته بود، و این خودش جاذب است. از نقطه نظر استتيک هنری هم مقابله مرگ و زندگی جاذب است. خیلی از هنرمندانی که گاوبازی را دوست دارند، در واقع همین استتيک را دوست دارند. البته این یک قیاس مع ‌الفارق است. من فکر می‌کنم در دنیای هنری ما هم چیزی نظیر همین حاکم بود. یعنی یک دولت قدرقدرتِ سرکوبگر که می‌خواهد یک جنبش کوچک چریکی را از بین ببرد  و به انحاء مختلف هم نشان می‌دهد که انگار ادامه زندگی‌اش به از میان بردن این جنبش بستگی دارد. یکی از علائم بسیار  آشکارش، رفتار زندانبانها با زندانیها بوده است. اصلاً رفتار با زندانیان سیاسی بعد از جنبش سیاهکل و قبل از جنبش سیاهکل به کلی فرق داشت. قبل از سیاهکل، کسانی که می‌رفنتد زندان و  در می ‌آمدند می‌گفتند بیشتر یک نوع استراحتگاه بود. شخصی را به خاطر داشتن روزنامه یا اعلامیه می ‌گرفتند و معلوم بود که چقدر هم جریمه هرکدام است و چه مدت باید در زندان بماند. ولی بعد از سیاهکل بساط شکنجه و داغ و درفش طوری راه افتاد که کاملاً بی سابقه بود و ماٌيوس کننده به نظر می رسید. و با وجود این آن جنبش توانست ادامه پیدا کند و البته قهرمانانی هم داشت که در زمان خودشان خیلی مشهور بودند؛ از بابت شکنجه شدن در زندان و مقاومت کردن.

 

 *مثلآ ؟

ـ اگر بخواهم اسم  بگویم، بهروز دهقانی که باهاش آشنا بودم. همایون کتیرایی که به لحاظ مقاومت زیر شکنجه سمبل شده بود. می گفتند خیلی بلا سرش  آورده ‌اند و سرآخر هم زیر شکنجه شهید شد.

 

* آقای هزارحانی برای توضیح این را می گویم: زنده یاد همایون کتیرایی سمبل مقاومت زیر شکنجه بود. ولی او زیر شکنجه شهید نشد. او را اعدام کردند.

در اینجا می خواهم از  شما در مورد زنده یاد مصطفی شعاعیان  سؤال کنم. می شود در مورد خصوصیات او،  میزان تسلط تئوریک او و رفتارش بگويید؟

ـآدم فوق العاده ساده ‌ای بود. ساده، یعنی دل پاکی داشت. سیاست باز به معنای جاری کلمه نبود. ملاحظه‌کار نبود. هر چه به نظرش می ‌رسید می ‌گفت. از نوشته ‌هایش پیداست. حتی ملاحظه لنین را هم که انقلابی خیلی مشهوری است، نمی کرد. اگر انتقاد به او داشت آن انتقاد را می‌نوشت. در حالی که می‌دانست حرف او را با حرف لنین اگر بگذاریم در ترازو برابری نمی‌ کند. یک نوع صمیمیتی داشت که آدم را جذب می کرد؛ به شرطی که آدم خودش مشتاق صمیمیت  می‌بود. اگر وارد یک ماجرا می‌شد، واقعاً با تمام وجودش وارد می‌شد. همچنان که وقتی که وارد مبارزه سیاسی زیرزمینی شد، ما فقط موقعی از چگونگی آن خبردار شدیم که شهید شده بود. در این فاصله البته من چند دفعه او را دیدم. خانه ‌ام یکی از جاهای نادری بود که گاهی به آن جا می آمد؛ با وجود آن که من علنی بودم و مصطفی شعاعیان مخفی شده بود. هر دفعه هم علتی داشت و در واقع، برای برآوردن یک نیازی می‌ آمد. یا من باید برایش کاری می‌کردم یا چیزی می خواست که خودش نمی ‌توانست و من می‌بایست برایش تهیه کنم و غیره. البته گاهی هم این فرصت پیش می ‌آمد که ما با هم به طور مفصل صحبت کنیم.

 

 *آیا در مورد اختلافاتی که با چریک‌های فدایی پیدا کرده بود، با شما صحبت کرد؟

ـ بله. به خصوص  یک مناظره قلمی داشت با آقای حمید مؤمنی.

 

* چیزی به یاد  شما هست، نه از مضمون مناظره، بلکه از نوع  برخورد مصطفی؟

ـ مصطفی از آن جنبه ایراد می‌گرفت که حمید مومنی فکر می‌ کند حرف آخر را می ‌زند. یعنی کسی نباید جراٌت کند از آنها انتقاد کند یا با آنها مخالفت کند. یک همچین قضاوتی نسبت به حمید مؤمنی  داشت. البته موضوع دعوا، بحث درون گروهی بود.

 

*آیا شما با زنده یاد مرضیه اسکویی هم آشنایی داشتید؟

-بله، بله. می بینید؟ این بی‌تردید از علایم پیری است! این همه از بچه های آذربایجانی حرف زدم، امّا مرضیه را یادم رفت. شاید علتّش این باشد که مرضیه را نه در تبریز بلکه در تهران شناختم. چند جلسه باهم حرف زدیم و بحث کردیم. اگر بخواهم خلاصه کنم، می ‌توانم بگویم همه ‌ی جر و بحثهای ‌مان درد مبارزه داشت، مبارزه عملی. از من خواست که اگر می‌‌توانم در این زمینه راهنمائی ‌ا‌ش کنم. من هم به شعاعیان معرفی ‌اش کردم. بعدش را خودتان بیشتر و بهتر از من خبر دارید. الان که از مرضیه حرف زدم، ناگهان یادم آمد که پسر و دختر حاج آقا شانه چی را هم می شناختم که بعداً به فدائیان پیوستند. همه این ماجراها البته به قبل از سیاهکل مربوط می شود.  

 

 *شما خاطره  بسیار تکان دهنده ‌ای از زنده یاد بهروز دهقانی گفتید. از آشنایی‌تان با زنده یاد صمد بهرنگی گفتید. آیا شما زنده یاد علی رضا نابدل را هم از نزدیک می شناختید؟ اگر پاسخ‌ تان مثبت است در مورد او چه خاطراتی دارید؟

ـ او تبریزی و در آن زمان دانشجو بود؛ فوق‌العاده سرسخت و مبارز، مثل بسیاری از تبریزیهایی که من آنجا شناختم. همه آنها البته مبارز اجتماعی نشدند و در راه سیاست نیفتادند؛ ولی همه‌ ی آنها پتانسیل مبارز سیاسی شدن را داشتند. جوانترها‌شان به مناسبتهای مختلف به سمت مبارزه‌ ی سیاسی کشیده می ‌شدند. مثلآ به مناسبت دوستی با آدمهایی که در گود بودند، یا پیوندهایی که بعداً پیدا کرده بودند، یا این که خودشان سازمان دهنده بودند و به دنبال این کار می رفتند. علیرضا نابدل آدم شوریده ‌ای بود. من نمی ‌توانم بگویم که یک کمونیست آگاه هم بود؛ به دلیل این که نه سنش اقتضاء می‌کرد و نه این که مناسبتی داشت که در زمینه ‌ی نظری متفکر ورزیده ‌ای شده باشد. اصلاً کمونیست آگاه یعنی چه؟ کمونیست آگاه در هر زمانی یک معنایی دارد. در آن زمان کمونیست بودن، مثل پپسی کولا، یک مارک «رسمی» و در انحصار حزب توده بود. البته محافلی هم بودند که طرفدار مائو بودند؛ هم در ایران و هم بیشتر درخارج کشور. بسیاری از آنها از حزب توده درآمده بودند. ولی زورشان به حزب توده نمی‌رسید. باری یک روز که علی ‌رضا نابدل از تبریز به تهران آمده بود، ما اتفاقاً همدیگر را در خیابان دیدیم و یک مقداری با هم راه رفتیم. درد دل می‌کرد که جوانها تن نمی ‌دهند. او می ‌خواست فعالیت سیاسی کند و همه را بِکِشَد به سمت فعالیتهای سیاسی؛ ولی آنقدر که توقع داشت بر آورده نمی ‌شد. بعد از من پرسید: آقای دکتر هزارخانی شما علی رضا تهرانی را می شناسید؟ گفتم: چطور مگر؟ گفت: آخر برداشته متنی را از تروتسکی ترجمه کرده که در مجله جهان نو چاپ شده است. گفتم: مگه چه شده؟ گفت: آخر تروتسکی که آدم خائن و منحرفی بود و چه و چه ... گفتم: این آدم منحرف، بالاخره یک حرفی دارد که بزند. مگر او جزء رهبران انقلاب اکتبر نبود؟ گفت: چرا بوده ولی.....بعد شروع کرد به نقل قولهایی از تاریخ  انقلاب روسیه، آن طور که حزب کمونیست شوروی آن موقع تنظیم و چاپ کرده بود و در ایران هم پیدا می ‌شد. من دیگر به او نگفتم که علی رضا تهرانی خود من هستم و آن نوشته را موقعی که خدمت سربازی را انجام می ‌دادم در پادگان ترجمه کردم. موضوعش موضوع حاد روز ما نبود. عنوان نوشه بود:  اخلاق آنها و اخلاق ما. یک پلمیک بی امان با ضد انقلابیون آن زمان روسیه بود. به او نگفتم، چون فکر می کردم که ممکن است دلخور شود و غصه بخورد كه چرا این دوست عزیز ما متمایل به تروتسکیسم  شده است! الان یادم آمد که چند سال پیش، ژوسپن که رهبر سوسیالیستهای فرانسه بود و قصد شرکت در انتخابات ریاست جمهوری را داشت، بعضی از مخالفان یقه ‌اش را چسبیده بودند که تو زمانی تروتسکیست بوده ‌ای و این مطلب را پنهان کرده ‌ای. او اول سعی کرد به آنها بقبولاند که برادرش را با خودش اشتباه گرفته ‌اند. ولی سُنبِه مدعیان پُر زور بود و سرآخر مجبور شد اعتراف کند که بله، یک زمانی در جوانی در یکی از گروههای تروتسکیستی عضو بوده. بعد توضیح داد و توجیه کرد که آن موقع کسانی که حزب کمونیست شوروی را قبول نداشتند، یعنی استالینیسم را تاٌیید نمی‌کردند و نمی‌خواستند با آن همراه شوند، تروتسکی مسیر اجباری آنها می‌شد و آنها حتماً از آنجا رد می شدند. چون در آن زمان تنها آلترناتیوی که در برابر استالینیسم وجود داشت، مسیر تروتسکی بود. در این توجبه، به نظر من، حقیقت سخت و تلخی وجود دارد. این مسیر را من هم یک زمانی رفتم. البته با هیچ یک از محافل تروتسکییست رابطه ‌ای نداشتم. ولی از ذهن خلّاق آن آدم نابغه و همه فن حریف، من خیلی خوشم می‌آمد. البته اینها هیچ ربطی به سؤال شما نداشت.

 

 *قبل از این که جمهوری اسلامی به قدرت برسد، دو رویداد مربوط به جریان فدایی اتفاق افتاد. یکی گردهمایی ۱۹ بهمن در دانشگاه تهران بود و دیگری هم تظاهرات ۲۱ بهمن ۱۳۵۷. آیا این ۲ رویداد را شما به خاطر دارید؟

ـ بله.

 

 *شما در تظاهرات ۲۱ بهمن هم بودبد؟

ـ بله

 

 *آن موقع چه ازریابی داشتید؟

ـ آن موقع من فکر می‌ کردم که چریکها از زیر زمین به روی  زمین می ‌آیند و «چپ نو» ایران  زاییده می ‌شود. البته این  فکر را فقط من نداشتم. امّا این بیشتر  یک امیدواری بود تا...

ولی خُب  متاٌسفانه این طور  نشد. یعنی حزب توده کاری  را  که می خواست بکند، انجام  داد. در واقع «چپ نو» را که می‌تواتنست خیلی امیدبخش باشد، با خط امام بازیهایش به شکست کشاند.

 

 *آقای هزارخانی، در مورد موضوع صحبت ما، موردی هست که من سؤال نکرده باشم و شما دوست داشته باشید به آن بپردازید؟

ـ من می خواهم  بگویم جنبش چریکها، حالا سیاهکل بعداً هر سرنوشتی پیدا کرد بحث دیگری ‌ست، در جامعه زاد و ولد کرد. نه این که  خودش تکثیر شد، بلکه گروههای کوچک، محافل، دسته جاتی پیرامونش به وجود آمدند. به اعتبار این که یک جنبش زیر زمینی است و ریشه ‌ای وجود دارد، این امکان پیدا شد که پاجوشها یا ساقه‌های نازکی دربیایند و در حد خودشان کارهایی کنند. از این جوانه ‌های نورس، من چند نمونه اش را دیدم. یکی از جالب ترین آنها برای من خسرو گلسرخی بود که بدون این که اصلاً در حال و هوای مبارزه چریکی و مخفی و یا ایدولوژی کمونیسم و این قبیل ملاحظات باشد، یک مبارز تمام عیار شده بود. به خصوص از موقعی که به زندان رفت.

 

* مورد دیگری هم دارید؟

ـ کرامت دانشیان که با خسرو گلسرخی بود. پیش از آنها شکری (شکرالله  پاک نژاد). شکری البته پیش از سیاهکل هم بود، ولی تیپ ‌اش تیپ سیاهکلی بود (ازهمان جنس بود). موقعی که شکری را گرفتند و شکری در دادگاه شروع به دفاع از خود کرد،  یک پدیده نوظهور برای ما بود. در سنت محاکمات  نظامی، به خصوص محاکمات نظامی  که چپها متهمش بودند، چنین «دفاعیه» ای سابقه نداشت. اصلاً یک جور دیگر با دادستان حرف می‌ زد. ادعانامه می خواند، از خودش دفاع نمی کرد. متهم می کرد. البته دیگران هم بعد همین کار را کردند و این یک سنت شد.

آدم كه پير  می شود خیلی چیزها از یادش می‌رود. ما در چنین جوی نفس می‌ کشیدیم و زندگی می ‌کردیم. موقعی که در ایران بودم در جریان بودم. خیلیها را می ‌شناختم.

 

مهدی سامع: با سپاس فراوان از منوچهر هزارخانی

تاریخ مصاحبه: ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹ برابر با ۹ مه ۲۰۱۰

 

منبع: نبرد خلق شماره ۳۹۴، بهمن ۱۳۹۶ -  فوریه ۲۰۱۸

 

 بازگشت به نبردخلق

بازگشت به صفحه اول