بر شهپر ارغوانی صبح

م . وحیدی

 

بر  درختی كه بالش پرنده هاست

شاخه های نورس بازیگوش

خواب پرواز می بینند

سایه پرنده

در زیر چرخ سنگین خیابان

له می شود

و رهگذران سرود می خوانند

 

تابستان پوسیده

تقلای گره طنابی است

میان چشم شب

با ستارگانی

 كه از لابلای شمشادها

طلوع می كنند

 

راهبه های دیر

برای بردنم به ظلمت

در برابر معابد عظیم

زانو زده اند

تا دشنه های آشنا

تیزتر از همرزمان كهن

لاشه های خود را

در بازار جهان

ارزانی دارند

 

مرا با خود ببر،

به جزر و مد نفس هایت!

تا آن سوی مرزهای شقایق

 تا اوج دانش بال پرستو ها

ای كه چشمان بسته دشت های تاریك را

به سپیده و سرود می گشایی!

ای لبخند لغزیده

بر لبان صبح كوهساران!

 

چراغ های شهر

در ارتفاع ساعتهای مه گرفته

خاموشند

 

انتهای عشق كجاست؟

صدای گامهایت را

چگونه بنویسم

چند ماه و پرنده و غزل

بر سر انگشتانت جا می گیرند

 

شاخه های یاس

زیر بهمن خیالت شكوفه داده اند

می آیی و رخ می گشــایی

در سپیدی گلوی كبوترانی

كه آوازشان

طعم نارج و عشق و آزادی می دهد

      

نبردخلق شماره ۳۹۲، آدینه اول دی ۱۳۹۶ - ۲۲ دسامبر ۲۰۱۷

 

 بازگشت به نبردخلق

بازگشت به صفحه اول