رسم آفتاب

م . وحیدی

 

خونش

 بوی بهار می داد

در تلاطم شبی سترون

كه تاب شنیدن رویش نداشت

 

بذری تازه

درخاك خوب سرزمینم

حكایتی دیگر

ازگفتگوی پلنگ و صخره و مهتاب

 

آه !

از شعله قلبت

توفانها برخواهد خواست

و تند بادی

چنان كه

دریاها

بر دشتهای بیتاب تشنگی

جاری می شوند

 

وعشق

كه با تو سبب گرفت

ـ مسیح وار ـ

طلوع صادق نامت را

در بیشه های انبوه

به تكثیر نشست

پس

رسم آفتاب شدی

در سردی شهری

كه دریاچه هایش

از قدح ناب لبخند تو

چشم می گشایند

منبع: نبرد خلق شماره ۳۸۷، یکشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۶ - ۲۳ ژوئیه ۲۰۱۷

 بازگشت به نبردخلق

بازگشت به صفحه اول