”طلوع خونین ” م . وحیدى ( م . صبح ) چه پگاهی از فراز سیاهی! كه وقتی برآمد عطر سرخش زمزمه رهایی بود و آوای حیات
دلم در آینه لغزید وقتی كه خون سیاووشان بر بال و بال صبح چكید و رخسار بنفشه های جوان در اندوه و اشک فرو نشست
می سرایم و دست می کشم بر عاطفه باغچه و گل شاید كه خواب می ببند پرنده عاشق كه بی قرار به جانب خورشید می رود
هلا ساقه های بلند سرو و سپیداران در رهگذر باد! قله های پر ترانه سبز و آواز مرغان جهان نصیب شما باد! · ابر خاموش می گذرد و این لوح چركین سکوت در آوار سهمگین زمان خاکستر می شود · ” آنكه می خندد* هنوز خبر هولناک را نشنیده است ”
*برشت
” زمزمه آبی ها ” م . وحیدى ( م . صبح )
عصر است و باد می آید باد پرنده رفته است و ابر پریش بی قرار در حیاط اندوه می ریزد
از پشت پنجره به فصلها می نگرم غمناکهای زرد پاییز و پیغامهای ورم كرده دور
حیاط خالیست و من برای آبیهای صبور زمزمه می کنم روزهای رفتن پرنده را می شمارم با بادبادكهای رنگین و كودكیهای به یغما رفته ام در این غرور نمناک تیره
|