م. وحیدی بعد از وفات، تربت ما بر زمی ن مجوی در سینه های مردم عارف مزار ماست! (مولوی)[۱]
یادش به خیر! سه دهه پیش بود که به مقاومت پیوست. بانو مرضیه را می گویم. هنرمند متعهدی که الگویی برای دیگر هنرمندان شد و اکنون، نه فقط به عنوان بانوی جاودان موسیقی ایران، بلکه به عنوان بانوی مقاومت می درخشد. خبر، مثل بمب همه جا پیچیده بود. باور کردنی نبود! هنرمندی با این سن و سال و محبوبیت و شهرت و سابقه و تمول و موقعیت، به ارتش آزادیبخش پیـوسته باشد. چه شده بود؟ چه تحولی در او صـورت گرفته بود؟! نمی دانستیم. همهِ خبرگزاریها، ازجمله رسانههای رژیم، آن را منعکس کرده بودند. بی شک آخوندها هم مثل ما شگفت زده شده بودند! بعدها، خبر آمد که «رفسنجانی» در جایی گفته بود: «مرغ از قفس پرید»!
در«اشرف یک» بودیم که خبر پیوستنش را شنیدیم. پیوستنش، اعتبار و هویتی والا به کارنامه هنری او می بخشید، و پرده ازچهرهِ کریه تبلیغات رژیم علیه مقاومت برمی داشت. انتخاب شجاعانه او، الگوی نـوینی از مسوولیت اجتماعی و تاریخی برای اهل هنر پدید می آورد. مرغ هزار دستان آواز ایران، باچـهره ای جـهانی و شناخته شده، به آرمان آزادیبخش مردم، مشروعیت مضاعف بینالمللی می داد و جنبش را گامی به جلو می برد. حرکت دلیرانه و تاریخی او نشان داد، هنرمند، فقط نقش زیبایی آفـرین ندارد، بلکه می تواند نقشآفـرین تـاریخ نیز باشد. چه افتخاری بالاتر از این، برای ملتی که درسختترین روزهایش، مرضیه صدای آنان باشد. طنین خاموشان و کسانی که مجال سخن گفتن ندارند. بانوی غزل ایران، با جدا کردن مسیر خود، ازصحنههای رسمی هنر حکومتی، و پشت پا زدن به شهرت، ثروت و آسایش و رفاه شخصی، مفهوم فـداکاری هنرمندانه را به نمایش گذاشت. دیوار ترس را فرو ریخت و راهی گشود، که دیگران نیز، بتوانند با وجدانی بیدار، در این مسیر، هـمراه شوند. او آمد تا واژه ها زنده بمانند؛ تا حقیقت و هنر زنده شود، و خشم نسلهای سرکوب شده، در فریادش طنین انداز گردد. چنین هنرمندی، حافظ حافظه و جمعی وجدان بیدار یک ملت است.
با دیدن چهرهی بشاش و خندان او از «سیـمایآزادی»، غرق شور و شعف شدیم؛ اما مشاهده گیسوان سپیدش، سایه ای از اندوه بر چهرهام انداخت و هزاران لعنت و نفرین بر خمینی و آل او فرستادم. لختی تأمل کردم و آنگاه به سرزنش خود برخاستم، که مگر مبارزه به سن و سال و موی سپید و سیاه و قیافه ظاهرکسی است؟! پس عزم، اراده، آرمان، انتخاب، غیرت، شرف، فداکاری و ایثار مال و جان چه می شود؟! و گفتم، وقتی دل آرمانی بهار را باور داشته باشد، شور و شرری برانگیخته و زمان را به سخره می گیرد. و این است که راه می گشاید، نه صورت ظاهر وآراسته و جوان؛ چهره شاید پیرشود، اما دلی که جوان مانده باشد، تصویرجاودانگی را در هر کجا بازمی تاباند. چین و شکن، تنها بازی سـایه ها بر پوست است، نه پژمردگی جان؛ چشمی که به افـق خیره مانده باشد؛ دلی که هنوز از تماشای باران بلرزد، و قلبی که دوست بدارد، از سلطه زمان آزاد است. زیبایی واقعی، در ضربان قلبیست که به بودن معنا می بخشد؛ نه درآینهای که تنها سطح را می بیند؛ و چه باک، اگر مـوها سپید شوند؟! وقتی درون، چون باغی شکوفا، هر روز، چشمه وار بجوشد و چون رود بخروشد. هنگام ملاقات او با خانم رجوی، سوالاتی در ذهن خطور می کرد که: «او از کی و کجا با مقاومت ایران آشنا شده؛ تاکنون کجا بوده، چه می کرده؟ چگونه توانسته سالم خارج شود و حـالا رژیم، با خانواده و کسان او چه می کند؟ تاچند روز درگیر این پرسشها بودم و درگذر زمان، اندک اندک از زبان خودش، پاسخ سوالاتم رادریافتم. حالا هر کدام از بچهها، در مورد او چیزی می گفتند: ـ «آیا هنوز می تونه بخونه»؟ ـ «نه دیگه...الآن سن و سالی ازش گذشته»! ـ «منم فکر می کنم دیگه بعیده بتونه بخونه و همون صدا را داشته باشه»! ـ «آره! اگه هم بخونه، دیگه صداش مثل سابق نیست»! ـ «اینجام می اد»؟ ـ «شاید بیاد؛ معلوم نیست»! ـ «می شه او را از نزدیک ببینیم و باهاش صحبت کنیم»؟ ـ «باید صبرکنیم ببینیم چی می شه»!
بانو مرضیه، تنها یک ترانهخوان نبود؛ بلکه نماد هنرمندی متعهد و مسوولیتپذیر، آگـاه و مـقاوم بود. شخصیتی که حضورش را با شرافت هنری و مبارزاتی مردم ایران پیوند زده بود. آمده بود تا بر هنرش لباس رزم بپوشاند، و فریاد در گلو مانده مردم اسیر ایران را به گوش جهانیان برساند. کسی که می خـواست معنای ژرفتر و تازه تری به هنرش دهد و اعلام کند که هنر در دل تبعید و محاصره هم می تواند بایستد، بجنگد، بیدار کند و الهام ببخشد. انتخاب او، بیانگر این حقیقت بود که موسیقی و هنر، زبانی رها و اصیل است که با آرمانهای انسانی گره خورده و مفهومی معتهدانه و تاریخی دارد.
غروب بود. خورشید می رفت تا در پشت کوههای نهچندان بلند پنهان شود. آنجا که در غبارهای تیره و کمرنگ، مرزهای ایران کشیده شده بود. با رفتن خورشید، گرما اما همچنان در هوا موج می زد. داغیِ جذب شده آفتاب، از قسمتهای آسفالتی و سیمانی قرارگاه می جوشید و بالا می آمد. تکه ابرهای فشرده و بیشکل توی آسـمان آبی به چـشم می خوردند. دسـتهای پرنده سپید و وحـشی در افق پرواز می کردند. خانم مرضیه، حالا مهمان قرارگاه ما بودند. از صـبح، در حال آماده سازی و استقبال از او بودیم. جارو زدن خیابانها، تمیز کردن خار و خاشاک از کنار نهرها، کندن علفهای هرز، جمعآوری وسایل اضافی و.. هرسکردن شاخههای درختان، از جمله کارها بودند. کنار دریاچـه و در پارک نقلی قرارگاه، میز و صندلی چیده و همه جا را چراغانی کرده بودیم. گنجشکان در لابلای درختان جنجال می کردند. بـوی خاک آب پاشی شده و مرطوب، و چمنهای آب خورده، عطر خوشی در فضا پراکنده بودند. آب دریاچه در نور چراغهای رنگی می درخـشید و منظره زیبایی پدید آورده بود. کنار دریاچه نشسته و گفت وگو می کردیم. ماشینی از دور پیدا شد. دقت کردیم. خانم مرضیه بود.کنار راننده نشسته بود. با شالی قهوهای رنگ بر شانههایش. پا شدیم به سمتش رفتیم. ماشین توقف کرد. دورش حلقه زدیم. در ماشین را برای خانم مرضیه باز کردم. بانو مرضیه، با متانت و وقار و چهرهای بشاش، قدم بر زمین گذاشتند. شروع به کف زدن کردیم: ـ «مرضیه خوش آمدی! مرضیه خوش آمدی»! او به سمت محل استقرارش حرکت کرد. لباس بلند و شادی پوشیده و کیفی زیبا بهدست داشت. گیسوان نقره ای اش تا پشت کمر می رسید. زیبا و چشمگیر. بچهها، شاخههای گل به او هدیه می کردند. خانم مرضیه گلها را گرفته و به سینه می فشردند و تشکر می کردند. برخی خواهران او را درآغوش گرفته، می بوسیدند. بلندگوها، ترانهای قدیمی از او را، در محوطه پخش می کردند: ـ«سروی و بیدی، برلب جویی، گرم سخن بودند؛ بیخبر از خود، هرچه تو گویی، چون دل من بودند...». زمین و محوطه، از سر و صدا و سوت و کف و هیجانات بچهها به لرزه درآمده بود. گنجشکان و پرندگان از لابلای درختان فرار می کردند. بانو مرضیه قبل از نشستن، نگاهی به اطراف انداختند و گفتند: «اینجا چقدر قشنگه! چه دریاچه زیبایی! چه پارک فوق العادهای! همهجا و همه چیزیش بوی ایران را می ده»! چینش صندلیها به هم خورده بود. هر کس صندلیاش را برمی داشت و می رفت دور و بر خانم مرضیه می نشست. من هم برای آن که عقب نیفتم، صندلی ام را برداشتم رفتم روبروش نشستم. می خواستم چند کلمه با او صحبت کنم. یکی از بچههای قدیمی، با احترام برخاست و با حسی تاریخی در کلام، به وی خوشامد گفت: ـ «سرکار محترم، بانو مرضیه! خوش آمدید! حضور شما در میان ما، نهتنها افتـخاری بزرگ، که یادآور روزگـاریست که صدایتان زینت بخش هر خانه و سرایی بوده و هست. روزگاری که طنین حقیقت و عشق درصداتون انعکاس می یافت و قلبها را صیقل می داد و امروز هم شاهد تکرار آن هستیم. شما با هنرتون، چند نسل را با خودتون همراه کردهاید، و خاطراتی به جا گذاشتهاید که هنوز هم زنده و تـازهاند و تا ابد هم زنده و تازه خواهد ماند. ( بچهها کف زدند! ) پیوستن شما به مقاومت ایران و عزم و رزم شما، امروز بیش از هر زمان دیگری، رژیم آخوندها را به وحشت انداخته و به مرگ و نیستی نزدیک تر کردهست. خوشحالیم شما را در کنار خود داریم.گامهاتان استوار، عزمتان مستحکم و رزمتان پایدار باد».
یکی دیگر از بچهها بلند شد گفت: «من هم می خواستم به شما خوشآمد بگویم و این که شما دلهایی را به امید و شادی روشن کردهاید و تابش آن چشمان دشمن را کور خواهد کرد! من ایران که بودم همیشه آرزوم این بود که روزی شما را از نزدیک ببینم و حالا به آرزوم رسیدهام. امروز یک روز فوقالعادهست...محفل ما با حضور شما جان گرفته و تاریخی شده؛ به امید روزی که طنین آواز شما، دوباره در اقصی نقاط ایران زمین، بی هیچ محدودیت و سانسوری، بپیچه و شنیده بشه و جانها و روانها را تازه کنه». بانو مرضیه می کروفن را در دست گرفتند و فروتنانه گفتند: ـ«آن ذره که در حساب ناید ماییم! از لطف و دعوت شما ممنونم؛ منو با این حرفها شرمنده نکنید! منم خیلی خوشحالم که امشب کنارتون هستم. خصوصاً تو این قرارگاه زیبا که می دونم همه چیزشو خودتون درست کردهاید! از اون دریاچه زیبا و پارکش گرفته، تا نمادها و مجسمه ها و خیابانها و کاشتن درختان و باغچه ها وگلها و غیره و غیره. یک ایران کوچولو و زیبا. آرزو می کنم همه تون سلامت باشید و هرچه زودتر مردم ایران را آزاد کنید! من حقیر هم، همیشه کـنارتون هستم، تا ایران، این زیباترین وطن را، دوباره با هم بسازیم. (پرشـور کف زدیم) شک نکنید که آخوندها رفتنیاند، فقط دیر و زود داره و آینده مال شماست؛ مال نسل جوان و آگاهه، نه یه مشت آخوند عقب مونده و متحجر!...قربون همه تون برم»! بچه های «گروه هنری» روی سن رفتند و با ترانه خوانی و اجرای تئاتر و نوازنـدگی و رقص و مسابقه و سرگرمی، مجلس را گرمتر و شادترکردند. توی فرصتی که همهچیز آرام شده بود، خودم را جلو کشاندم و از وضعیت «هنـر و موسیقی» ایران پرسیدم و بانو مرضیه، با تأسف، سری تکان دادند و گفتند: ـ«خودتون می دونید چه خبره قربون! اینا که چیزی از موسیقی و هنر باقی نگذاشتن...هرچه هم داشتیم از بـین بردن؛ من خودم پانزده، شانزده سال تو کوهها و تپهها برای پرندهها و درختان می خواندم؛ خمینی با موسیقی و هنر، مثه جن و بسمالله بود... بقیه شونم همین طورن...من یه تار داشتم جرأت نداشتم بیرون بیارم...باید مجوز می گرفتم...نشون دادن آلات موسیقی تو تلویزیون ممنوعه؛ خب! شما ببینید یک حکومتی که این همه ادعا و حرف داره، چطوری با موسیقی و هنر برخورد می کنه...بعد اینا می تونن باعث رشد هنر و هنـرمند بشن؟ اینا همه چیز و بیمعنی و تهی کردن. ابتذال الآن حرف اول و می زنه، تو همه چیز؛ از هر چیزی، فقط اسمش مونده... مـوسیقی شده روضـه خونی؛ هنرمندان را یا محدود کردن، یا خونه نشین، یا آواره کشورها... بعضیها شونم که انداختن گوشه زندان؛ زنها کـه اصلاً حق خوندن ندارن؛ بگذریم که حق نفس کشیدنم ندارن!....خلاصه وضع اسفناکیه قربون»! مشتاق بودم از «فرهاد مهرداد»[۲] بشنوم. خانم مرضیه گفت: «والله تا اونجا که من می دونم، مثه بقیه هنرمندان ممنوعالخواندنش کردن؛ ارتباطی با ایشون نداشتهام...فقط یک بار، ایشونو تو تلویزیون دیدم؛ اونم قبل از انقلاب بود. رفته بودم برنامه اجرا کنم، آنجا بودند...همین؛ گفت وگویی نداشتیم...». از «بنان»[۳] پرسیدم. اسطوره بی بدلیل موسیقی ایران؛ با آن صـدای مخملی، نجیب و آراسـته اش، که بازتاب دهنده روح اصیل موسیقی سنتی بود. با آن تکنیک بینظیر در تحریر و تسلطی که بر دستگاههای موسیقی داشت و جایگاه یـگانه اش در تاریـخ آواز ایران. نماد عظمت و زیبایی فرهنگ و هنر؛ کسی که تنها «الهه نازش»، بخشی از میراث فرهنگی ـ هنری او به شمار می رود. خانم مرضیه، لحـظاتی تو فـکر فـرو رفتند. حس کردم ناراحت شدند. شاید خاطراتی از او برایش تداعی شدند. با اندکی تأمل گفتند: ـ«فکر نمی کنم دیگه کسی مثه بنان پیدا بشه بخونه... حداقل تو زمونه ما...می دونید! شنیدن صداش، مثه خوندن غـزلی از حافظ می مونه؛ آدم را به اوج می بره...عمیق، نافذ و پر رمز و راز». نفس بلندی کشید؛ دستی تو موهایش فرو برد و گفت: ـ«چیبگم والله! بیچاره پیرمرد را برده بودن اوین و سیلی زده بودن تو گوشش که دیگه حق خوندن نداری و ازش تعهد گرفته بودن که بره تو خونه بشینه و صداش هم در نیاد؛ مثل خیلی از هنرمندان دیگه. هر وقت راجع به او فکر می کنم ناراحت می شم».
روزی پاییزی بود. گرمای جانکاه تموز رفته بود. هوا، نه چندان سرد و نهچندان گرم بود. بهار اول عراق محسوب می شد. پرندگان مهاجر، سرازیر دشتها شده بودند. سبزه قباها همهجا دیده می شدند. خاک جوانه می زد؛ زمین سبز می شد، و درختان، نفسی تازه می کشیدند. چند روز بود به خاطر بیماری در پایـگاهی بستری بودم. روزی که حـالم بهتر شده بود، همرزمی پیشنهاد داد در سالگرد پیوستن خـانم مرضیه به مقاومت، کارت تـبریکی تهیه و چند کلمه برای او بنویسم. همین کار را کردیم و چند کلمه، همراه با شعری از حافظ نوشتم و برایش ارسال کردیم: ـ«دلت به وصل گل، ای بلبل سحرخوش باد! که در چمن، همه گـلبانگ عـاشقانه توست؛ سرود مجلست، اکنـون فلک به رقص آرد، که شعر حـافظ شیرین سخن، ترانه توست»! فردای آن روز، خانم مرضیه گفته بودند: «می خواهم به مـلاقات بیماران بروم»، و آمدند؛ با یکی دو همراه همیشگی. اتاق به اتاق رفتند ملاقات، تا به اتاق ما رسیدند. همرزم بیمار دیگری کنارم بود. خانم مرضیه، از همان دم در که وارد شدند ،گفتند: ـ «الهی درد بلای شما بخوره تو سر رفسنجانی و خامنهای...شما چرا مریض شدید»؟! و علت بیماری را پرسیدند که گفتیم. سپس، از «کارت پـستال» ارسالی، و «خـط و ربطش» تـشکر کردند و مـوقع خداحافظی، عکسی از خودشان از کیف در آورده، کلماتی مهرآمیز، با بیتی از حافظ، پشتش نوشتند و به من دادند: ـ«سـلامت همه آفــاق، در سـلامت تـوست؛ به هیـچ عارضه، شخص تو دردمـند مباد! جمال صورت و معنی، ز یُمن صحت توست، کـه ظاهرت دژم و باطنت، نژند مباد»! عکس شان را چون پارهای از تنم، مدتها نگهداری می کردم، تا اینکه سرانجام در جریان جنگ آمریکا با عراق و بمباران پایگاههای ما از بین رفت.
بستری شدن و بیماری خـانم مرضیه را از «سیمای آزادی» شنیدم و دنبال می کردم. آن روزها، از اندوه بارترین لحظات زندگی من بود. تا اینکه پس از چندی اعـلام شد: «بانو مرضیه درگذشتند». ضربهای جانکاه بر من فرود آمد. دل مشغولیهای روزمره، برایم رنگ باختند. زمان برایم ایـستاد. تا مدتی، دست و دلم به کاری نمی رفت «این فصل دیگری بود/که سرمایش از درون/ درک صریح زیبایی را پیچیده می کرد».[۴] مرضیه فراتر از هنرش، بخشی از هویت و روح زمانه بود. هر نغمه و ترانهاش، یک بیانیه بود. شعله ای در جان مردمی سرمازده از سرکوب و ستم و سانسور؛ جرقهای از نور و امید و شور و زندگی، زبان خاموش رنجها، صدای بی صدایان و ترجمان آرزوها و انگیزه ها و عزمها و رزمها. هنرمندی که رسالت تاریخی اش را با عشق به مردم و آزادی درآمیخت و تا انتها، به راه و آرمان مردم باقی ماند. او، نه تنها برای خودش، که برای همه ما زندگی و تلاش کرد. آزمونی شد برای ما که زندهایم و آیا شایسته نغمههای او هستیم؟ آیا صدا و پیامش را حفظ خواهیم کرد؟ اثر انگشت او، بر قلبهایی که لمس شان کرده بود، هیچگاه پاک نمی شود. بیشک، نام و یاد این هنرمند بزرگ، در قلب مردمی که هنوز نغمههایش را زمزمه می کنند؛ در ایسـتادگی و مقاومت زنان میهن مان و در عزم و رزم کانونهای شورشی و همرزمانش در ارتش آزادیبخش، زنده و پایداراست. با تعظیم به روان پاک بانو مرضیه
پانویس: [۱] این شعر، به دو شاعر دیگر، «بیدل دهلوی» و «حافظ» نیز، نسبت داده شدهاست؛ خصوصا به بیدل، که روح و مضمون آن نزدیکی زیادی با اندیشههای عارفانه و جهانبینی او دارد. [۲] فرهاد مهرداد: ( ۱۳۲۲ ـ ۱۳۸۱ ) از برجستهترین و تاثیرگذارترین چهرههای موسیقی ایران، که سبکی نو آفرید و چشماندازهای نوینی در موسیقی گشود. فرهاد از آن دست هنرمندانی بود که هنر را به معامله بازار و ذائقه سطحی زمانه نسپرد. او صدای اعتراض، اندوه و امید یک نسل بود. وی با داشتن تمایلات چپ و طنین منحصر به فرد و پراحساس خود، و با انتخاب شـعرهایی اصیل و اندیشیده، موسیقی پاپ را از ابتذال رایج جدا کرد و فراتر برد و به آن، شأن اجتماعی، فلسفی و انسانی بخشید. شخصیت او نیز، بازتاب همان صداقت هنریاش بود. دوری از شهرت طلبی، پرهیز از سازش و وفاداری به مردم و حقیقت. او با ترانه ماندگار «مرد تنها»، در اواخر دهه چهل، به شهرت رسید و صدای نسلی شد که به دنبال آزادی و عدالت اجتماعی بود. برخی آثار او، با محدودیت و سانسور ساواک روبرو می شـد. ترانه «یه شب مهتاب» او، در آستانه پیروزی انقلاب، به عنوان نماد موسیقی اعتراضی، نامش را به عنوان هنرمندی متعهد تثبیت کرد. فرهاد، ترانه را به فریاد وجدان جمعی بدل کرد؛ از مردم و دردهای شان جدا نماند و نامش، به مثابه «صدای بیداری»، در حافظه تاریخ و فرهنگ، ماندگار خواهد شد. فرهاد در مصاحبهای گفته بود: «من تنها ترانههایی را اجرا می کنم که بتوانم آنها را حـس کنم؛ که زبان حال من باشد و یا حامل پیامی برای جامعه». [۳] استاد غلامحسین بنان: (۱۲۹۰ ـ ۱۳۶۴) تولد در خانهای اهل ادب و فرهنگ؛ نواختن پیـانو؛ آوازخوانی از شش سالگی، به کمک مادرش؛ ۱۳۲۱ خوانندگی در رادیو (دو سال پس از تاسیس آن)؛ ۱۳۴۴ انتخاب او به عنوان «رییس شورای موسیقی»؛ شرکت ثابت در برنامه گلها (گلهای رنگارنگ، گلهای جاویدان، گلهای تازه و...یک شـاخه گـل) اجرای ۴۵۰ آهنگ در طـول فعالیت هنری خود؛ سرود جاودان «ای ایران»، «الهه ناز» و...«بوی جوی مولیان...»، همراه با بانو مرضیه، از معروفترینهای ترانههای او هستند. او وصیت کرده بود که در گورستان «ظهیر الدوله» دفن شود، اما به وصیتش عمل نشد و در امامزاده طاهر کرج به خاک سپرده شد. درکتاب «صد بزرگ در فرهنگ و ادب و هنر»، (تـدوین و گـردآوری، حسن خـواجهیی، انـتشارات نادریان، سال ۱۴۰۴ صفحات ۲۰۷، ۲۰۸، ۲۰۹ و ۲۱۰ ) نقل قولها و جملاتی از استاد بنان آمده 1ست که به طور کامل ذکر می شود : ـ استاد بنان: «کلنل وزیری مرا به موسـیقی کشاند؛ اما استعداد مرا روح الله خـالقی شناخت و تشویقم کرد...من از آثاری که سـاده بود و سریع به نتیجه می رسید، فراری بودم و دوست داشتم آثاری را بخوانم که هـارمـونی داشته باشد؛ مشکل باشد؛ و روی آن زحمت کشیده شده باشد...من حتی یک شاهی از هنر استفاده مادی نمی کنم...اگر می خواستم برای پول بخـوانم، قطعاً این نمی شدم که هستم...موسیقی ما، زبان ماست؛ ادبیات ماست؛ و این را باید حفظ کنیم...و ازحالت حزن و اندوه و یکنواختی خارجش کنیم...اروپاییان کار کردهاند، ولی ما کار نکردهایم». ـ ابوالحسن صبا: «برخی تحریرها را فقط بنان می توانست بخواند». ـ روح الله خالقی: «صوت بنان لطفیفترین صـداییست که در عمر خـود شنیدهام. در تصنیفهایش می بینیم که شکستن کلمه ، نابجا خواندن، درنگ یا شتاب، حتی یک بار هم دیده نمی شود...اینجاست که هنر تبلور پیدا می کند و بنان، در صدر می نشیند». ـ علی تجویدی: «ترانهی ـ مرا عاشقی شیدا ـ را، هیچ خوانندهای توان اجرا نداشت، جز بنان...». ـ فرامرز پایور: «بنان یگانه، و نقطه عطفی درآواز ایران و دراشعار و تلفیق آن با موسیقی بود؛ حتی استادان همزمان او، مانند طاهرزاده و اقبال آذر، از این هنر او بیبهره بودند». ـ محمدرضا شجریان: « روزی استاد بنان به من گفت تأکید نابهجا روی کلمات نداشته باشم و همانگونه که حرف می زنم آواز بخوانم چرا که کششهای بیجا، باعث می شود شعر از فرم درست خود خارج شود.»
[۴] احمد شاملو
نبرد خلق شماره ۴۹۴ - سه شنبه اول مهر ۱۴۰۴ برابر با ۲۳ سپتامبر ۲۰۲۵
|