روایت شاهدان (۴)*

 

مصاحبه با ایرج نیری

 

ایرج نیری: از رفیق علی اکبر صفائی پرسیدم: «رفیق!  فکر می کنی، این ماجرا چقدر طول بکشد؟ مبارزۀ ما چقدر طول خواهد کشید؟»

 علی اکبر صفائی: «می دانی رفیق! عمر یک چریک در کوهستان حداکثر شش ماه است و ما خودمان را برای حداقلّ بیست سالی گذاشتیم. ما دیگر نخواهیم بود. چون مبارزه که شروع شود، جنگ شروع شود،  معلوم نیست چقدر ما می توانیم دوام بیاریم. از بین خواهیم رفت، ولی دیگران خواهند آمد و جای ما را خواهندگرفت و این تداوم پیدا خواهد کرد...»

 

  

     *رفیق ایرج نیّری، شما در رژیم گذشته زندانی سیاسی بودید، قبل از دستگیری در منطقه سیاهکل معلم بودید، سؤال اوّلم این است که شما چرا آن منطقه را انتخاب کرده بودید؟

   ـ در تابستان سال ۱۳۴۶ قبل از آن که به عنوان آموزگار سپاهی به روستا بروم، به دلیل علاقه ام به ورزش، بسکتبال بازی می کردم و بعد از پایان بازی، با پسرعمویم هوشنگ نیّری صحبت می کردیم. یک بار در ضمن صحبتها با احتیاط به من گفت: «تو چرا مطالعه نمی کنی؟ یک سری کتابهایی است که اگر بخوانی خیلی خوب است».

من هم علاقه مند بودم که بخوانم. یک کتاب داستان از ماکسیم گورکی را، که اسمش دقیق یادم نیست، به من داد. کتاب «مادر» نبود. کتاب «مادر» را بعدها از او گرفتم و خواندم. بحثهای ما هم چنان ادامه یافت. تا این که در اواسط سال ۱۳۴۶ دورۀ سپاه دانش من تمام شد و در مهرماه همان سال به عنوان معلّم به استخدام آموزش و پرورش درآمدم. بعدها به جنوب لاهیجان و به یک منطقه روستایی منتقل شدم. من در آنجا معلم یک دبستان بودم. در اواخر سال ۱۳۴۶، هوشنگ به خدمت سربازی رفت و در سال ۱۳۴۷ برگشت.

  صحبتهای ما باز هم ادامه پیداکرد و به تدریج حول این موضوع قرارگرفت که در برابر این رژیم نمی توان بی تفاوت بود؛ رژیمی که در آن حتّی کتاب را هم مجبوریم به صورت مخفیانه با خودمان حمل و نقل کنیم و به این سو و آن سو ببریم. 

   در این مدت به طور مثال، از کتابهای ماکسیم گورکی گرفته تا کتاب «نان و شراب»، «پاشنه آهنین» و کتابهای ادبیّات مارکسیستی از این طریق به دستم می رسید و من مطالعه می کردم. 

    هوشنگ می گفت آدم می تواند گاهگاهی به  رادیوها هم گوش دهد و من چون شبها در ده بیکار و تنها بودم با رادیوها ورمی رفتم تا بالاخره توانستم چند رادیو، از جمله «پیک ایران» را هم بگیرم. گاهی گوش می دادم ولی، خُب، زیاد برایم جالب نبود، چون همین طوری خیلی چیزها را، جسته و گریخته، از طریق هوشنگ راجع به حزب توده می شنیدم. تا آن زمان اطّلاع دقیقی نداشتم ولی آن موقع «پیک ایران» جریان محاکمۀ صابر محمدزاده و آصف رزمدیده  را شرح می داد و مرتّب آن را تکرار می کرد و من گوش می دادم.

   در تابستان سال ۱۳۴۷ در دیداری که با هوشنگ داشتم قرارشد با غفور حسن پور ارتباط بگیرم. هوشنگ می گفت: «من غفور را خوب می شناسم. رفیقی است که مهندس است و در تهران در نیروی هوایی کار می کند».

  هوشنگ با برادرهای غفور همکلاسی و دوست نزدیک بود. من یکی دو جلسه پیش غفور رفتم و با هم نشستیم و صحبت کردیم. او در یک جلسه مرا به یک دوستی معرّفی کرد که در حال حاضر اسمش را  به یاد ندارم. باهم به کوهنوردی می رفتیم.

   غفور در اواسط سال ۱۳۴۷ به من پیشنهاد کرد که اگر برایم مقدور است خودم را به شمال لاهیجان، مثلاً به «لیل» (یکی از دهات کوهستانی لاهیجان که در دامنۀ قلۀ «کاکو» قرار دارد) یا به یکی از روستاهای اطراف سیاهکل منتقل کنم. من تقاضاکردم به بخش سیاهکل منتقل شوم و با این تقاضا موافقت شد. از ابتدای سال تحصیلی ۴۸- ۱۳۴۷ یعنی از مهرماه سال ۱۳۴۷ کارم را به عنوان آموزگار سپاهی در منطقه سیاهکل در روستای شاغوزلات شروع کردم.

   هوشنگ و غفور باهم به شاغوزلات  می آمدند و ما سه نفری با هم در آنجا به کوه می رفتیم. این کار  دو سه بار تکرارشد تا این که هوشنگ برای گذراندن دورۀ سپاهی دانش به کردستان منتقل شد و به آنجا رفت.

   کمی بعد غفور رفیق دیگری به نام هادی بنده خدا لنگرودی را با خود به آن روستا  آورد و گفت حالا ما سه نفر می توانیم این برنامه را ادامه دهیم. هدف ما از این برنامه این بود که این مناطق را شناسایی کنیم و در عین حال یادبگیریم چگونه باید مبارزه مسلّحانه کرد. در این مدت کتابهایی مثل «ماریگلا» (کارلوس ماریگلا، انقلابی معروف برزیلی)، کتابهایی در مورد انقلاب ویتنام، کوبا و بخشهایی از خاطرات «چه گوارا» به دستمان رسیده بود که ما مطالعه می کردیم. طبیعتاً میل و علاقه بیشتری داشتیم که به کوه برویم و مناطقی را که دور از چشم مأموران رژیم بود، برای انجام یک سری عملیات شناسایی کنیم. البته تا آن زمان صحبتی در این رابطه نشده بود. نظرها بیشتر بر این اساس بود که دقیق تر بفهمیم در ویتنام چه می گذر و در آنجا چگونه مردم به پاخاسته اند و جنگل چگونه می تواند به عنوان یک پوشش مورد استفاده قرارگیرد. یا دریابیم مردم کوبا چگونه انقلاب کردند یا در آمریکای لاتین چگونه آتش مبارزه شعله ورشده و این همه نیروهای مبارز را به میدان مبارزه کشانده است. در جریان شناسایی منطقه، ارتفاعات کاکوه مورد توجه غفور قرار گرفت.

  به هرحال، ما چندین بار با هم کوه رفتیم و بعد طی برنامه مان قرار بر این شد که غفور برگردد به تهران.

   در یکی از روزهای نوروزی سال ۱۳۴۹ غفور به من گفت: «ترا به رفیق دیگری معرّفی می کنم تا تو با او کار کنی و از آن به بعد دیگر در رابطه با من و هادی دیگر هیچ کاری نداری».

    قبل از ادامۀ صحبت دوست داشتم در این جا مطلبی را اضافه کنم و آن این که من در روابط زنده  یی که با این دوستانم داشتم، همه نوع برخورد و علائق را تجربه می کردم. گاهی دادم از سادگی و بی غلّ و غشی اینها درمی آمد. البته بعدها بارها ضربه اش را هم خوردم. توسط کسانی که بعدتر توی زندان فرصت برخورد سازنده با آنها را پیدا کردم. در زندان یک زمانی آن قدر عصبی شده بودم که یادم می آید، یادش به خیر، زنده یاد حسن ظریفی برگشت و به من گفت: «ایرج، تو چته؟ تو چه فکر می کنی؟ تو فکر می کنی اینها همه مثل غفور حسن پور و کاظم سلاحی اند که تو راحت با آنها برخورد می کنی و راحت درددل می کنی؟ این طوری نیست. اینها، همه شان، آن مراحل خالص شدن را طی نکرده اند. خیلیها آن قدر ناخالصی در ذهن شان و در برخوردهای شان هست که می آیند و آنها را بروز می دهند و آدم را می رنجانند. برای شان هیچ مهّم نیست که تو چقدر برنجی، مهّم این است که آنها عُقده های شان را خالی کنند. درست است که یک  عده آدمهای مبارزند؛ مبارزه کردهاند و اینجا هم زیر فشار رژیم هستند. ولی، خُب، اینا ناخالصی هم دارند. باید به این هم فکر کرد».

ولی آن رفقا چیز دیگری بودند، به رحال از نظرمن می شود گفت: آنها یک پدیدۀ ناب بودند؛ پدیده یی با برخوردهای انسانی ناب. نمی دانم شاید جملۀ درست و بهتری برای توصیف پیدا نمی کنم. به هرحال آن رفقا این گونه والا بودند.

 

   *در حقیقت در نوروز سال ۱۳۴۹ رابطۀ تشکیلاتی شما از غفور حسن پور و هادی بنده خدا لنگرودی به رفیق دیگری وصل می شود؟

   - بله، نام این رفیق رحیم سماعی بود که به نام مستعار مصطفی به من معرفی شد.  درست یادم است، روز دوازدهم فروردین سال ۴۹ من و این رفیق در جادۀ چمخالۀ لنگرود سر یک قراری رفتیم. با هم در آنجا طبق قرارهایی که غفور برای ما گذاشته بود، همدیگر را پیداکردیم و او از من خواست با هم به دهی در اطراف سیاهکل، که من در آنجا معلم بودم، برویم. من قبول کردم و با هم از آنجا به آن ده رفتیم. نزدیکی ظهر بود که به ده رسیدیم و از ظهر هم راه افتادیم برویم یک سری به کوهها بزنیم. درست کنار ده رودخانه یی بود به نام «شیمرود»، که درست در دامنۀ کوه قرار داشت و در آن روزها طغیان کرده بود. امّا ما برای رسیدن به کوه، اجباراً بایست از این رودخانه رد می شدیم. قبل از ورود به رودخانه، چون دیدیم آب از سینه مان به بالا می زند، همۀ لباسهایمان را درآوردیم و بالای سرمان گرفتیم و بندهای کفشهایمان را هم گره زدیم و دور گردنمان انداختیم و فقط با یک شورت وارد آب شدیم. وسط رودخانه من احساس کردم چیز عجیبی به پایم خورد، یعنی پایم روی یک شیئ تیز رفت. از رودخانه که گذشتیم دیدم خون از پایم فوران می زند. با دستمال و پارچه یی که داشتم و با زیر پیراهنی خودم زخم را محکم بستم. دوباره کفش را به زحمت پوشیدم و راه افتادیم و رفتیم. جوان بودیم و این مسائل نمی تواتست ما را متوقّف کند. یک ساعتی که رفتیم احساس کردم پایم لَزِج است و توی آب تکان می خورد.  گویی در آب قدم می زنم. تا به رفیق گفتم، گفت:

«بشین، بشین، پا تو بازکن ببینیم، چی شده».

   پایم را باز کردم و دیدم کفشم پر از خون شده. خونریزی زیاد بود. آنجا قدری نشستیم. گفت صلاح نیست با این وضعیت کوهپیمایی را ادامه دهیم و پایم را تمیز کردیم و برگشتیم. من به ناچار با همان کفش از آب رد شدم. البته بعد از حدود پانزده روز تقریباً اثری از زخم پایم باقی نمانده بود. به خاطر آن سرعتی که به دلیل جوانی بازسازی بدن صورت می گیرد، زخم من هم  به سرعت خوب شد. خلاصه این مسأله به خیر گذشت. بعد از این، رابطۀ من با رفیق سماعی ادامه یافت.

 

*در زمانی که با رفیق رحیم سماعی ارتباط داشتید و شما در جستجوی راهی برای حرکت در آن منطقه بودید، چه بحثهای مشخّصی انجام می دادید؟

  ـ تا آنجایی که به خاطر دارم، بحث مشخّصی در این مورد که باید در این منطقه حرکت کنیم، حداقلّ، با من نشده بود. اطلاعات من در مورد مسائل بسیار کلّی و آن هم بیشتر در رابطه با ادبیّات انقلابی بود. مثلاً این که در انقلاب کوبا چگونه مبارزه را به پیش بردند یا جنگ در ویتنام چند سال ادامه داشت و مبارزه آنها پیرامون چه موضوعاتی دور می زد، یا مسائلی از این قبیل که آنها سالهاست مبارزه را ادامه دادند بی آن که هراسی به خود راه دهند و از ادامۀ آن مأیوس شوند.

   در این جا به یک نکته یی اشاره می کنم که آن را مهم می دانم و آن این که بعدها به این نتیجه رسیده بودم که چنین حرکاتی بیشتر به خاطر ناآگاهی ما بود و این مرا بسیار می رنجاند، فکر می کردم ما مسئولیت سنگینی داشتیم و چطور شد که این همه ماجرا پیش آمد. بعدها به این نتیجه رسیدم که نتیجه گیری من غیرواقعی بوده است. بعدها در دوران اقامت در خارج کشور که در این زمینه مطالعۀ بیشتری کردم به این نتیجه رسیدم که این حرکت گریزناپذیر بود. صحبت تنها از من نبود که فقط چهار تا کتاب خوانده بودم؛ صحبت از خیلیهای دیگری بود که کتابهای بیشتر و پربارتری مطالعه کرده بودند؛ صحبت از بخش بزرگی از جنبش روشنفکری ما بود که آمادۀ حرکت بود. اگر این جریان، این سازمان، این گروه کوچک، آن لحظه حرکت نمی کرد، گروه رفقا مسعود احمدزاده و پویان و مفتاحی حرکت می کردند. یا اگر آنها هم حرکت نمی کردند، مجاهدین در حال حرکت بودند. یعنی خواه نا خواه جریان مسلّحانه خود را نشان می داد.

    به هر حال، در پاسخ به سؤال شما نمی توانم بگویم که ما مشخصاً بحث می کردیم که مسأله این طور است و مردم این طور و ... من فقر را نه در گیلان موقعی که سپاهی بودم، بلکه در حاشیۀ کویر زوارۀ اصفهان به میزان زیادی حس کرده بودم و دیده بودم. من آنجا در اردستان اصفهان سپاهی بودم و در حاشیۀ کویر فقر را عملاً می دیدم. روستاهای آنجا تقریباً از سکنه خالی بودند و فقط چند تا زن و بچه در آنها دیده می شد. حتی در دهی که من آنجا معلم بودم، گاهی که به تهران می رفتم  در گاراژها می دیدم اکثر مردها کارهای مختلف می کردند تا آردی، برنجی، بُنشنی تهیه کنند و با اتوبوس، که ماهی یک بار به آن دهات می رفت، برای خانواده های شان بفرستند. زمین بود ولی آب نبود. بنابر این، فقر را آنجا حس کردم، ولی در گیلان وضع تا به این حد نبود و فقر چهره یی آن قدر وحشتناک نداشت. حداقلّ مردم چیز مختصری داشتند که با آن زندگی کنند.

 

*برگردیم به فروردین سال ۱۳۴۹. بعد از این تاریخ، رابطۀ شما با زنده یاد رحیم سماعی چگونه ادامه یافت؟

  ـ ما مرتّب قرار می گذاشتیم و رفیق سماعی می آمد پیش من. بعداً به تدریج به این صورت شد که من می بایست برای قرار به رشت می رفتم. یکی دو تا کابین تلفن را برای قرار مشخص کرده بودیم. او باید با خودکار سبز توی کابین شماره یی را می نوشت و من با یک خودکار قهوه یی بایست شماره یی را زیر آن می نوشتم، مهم نبود چه شماره یی. بعد من به ده برمی گشتم و منتظرش می ماندم. دیدن شمارۀ سبز رفیق به این معنی بود که او می خواست بیاید و اگر شماره یی نمی دیدم به مفهوم این بود که او نمی آید. وقتی او شمارۀ مرا زیر شمارۀ خودش می دید، می دانست که من شمارۀ او را دیده ام و به سیاهکل می آمد.

   کم کم مطرح شد که ما شناسایی منطقه را تمام کرده ایم و وقت آن است که انبارک درست کنیم. در منطقۀ «کاکو» محلی را برای ساختن انبارک در نظر گرفتیم تا آنجا چیزهایی را آماده کنیم و بگذاریم که وقتی مبارزه آغاز شد، چریکهایی که در کوه بودند بتوانند از این انبارکها استفاده کنند. چیزهایی که در انبارک می گذاشتیم عبارت بودند از: تُن ماهی، برنج، عسل و نمک بود، من مسئول خرید این سه چهار تا مواد غذایی بودم. دبّه پلاستیکی می خریدم، از آن دبّه های بزرگ، البته بردن این دبّه ها به کوه مشکل بود، چون وسیله یی برای بردنشان نداشتیم. باید خودمان می بردیم.

رحیم سماعی ساکهای مخصوصی آورد که دو دسته داشت و در شهر روی شانه می انداختند. من دو تا از این ساکها داشتم که دو  دستۀ آن را روی شانه ام می انداختم و داخلش وسائل می ریختم. خیلی عادی می رفتم و می آمدم. وقتی به کوه می رفتیم، این دو تا دسته ساکها کمی باز می شد و مثل کوله پُشتی می شد. خود ساکها طوری ساخته شده بود که دبّه خوب در آن جا می گرفت و کیپ می شد. گرچه مقداری پشت آدم را اذیت می کرد. وقتی که این دبّه را از تن ماهی یا عسل یا برنج پر می کردیم سنگین می شد، البته من هیچ وقت وزنش نکردم و باید شش یا هفت ساعت در کوه آن را حمل می کردیم و طی این شش، هفت ساعت به علت داشتن فرم استوانه یی، طبیعتاً به تدریج پشت آدم در طول راه بیشتر اذیّت می شد. برای حل این مشکل، پارچه یا پیراهن اضافی برمی داشتیم و به زیر بند ساکها قرار می دادم که بار به پشت زیاد فشار نیاورد.  به هر حال اقلاًّ به کوه که می رفتیم این ساک به شکل کوله درمی آمد و راحت بودیم چون کسی ما را نمی دید.

   ما که بالای «کاکو» می رفتیم در آنجا، چنان که گفتم، بعد از بررسی یک جایی را برای انبارک اولیه و اصلی انتخاب کرده بودیم. چون تابستان بود کندن زمین در آنجا خیلی مشکل بود. زمین که خشک می شود در آنجا حالت گچ و خاک رس را دارد و خیلی سفت می شود. ولی به محض این که باران می آید ـ گیلان هم که دائماً باران می آید ـ زمین شل می شود و کندن آن آسان. برای بار دوّم که رفتیم انبارک را بزرگ کنیم، دیدم سماعی یک بیلچه با خود آورده بود و ما با این بیلچه خیلی راحت زمین را کندیم و وسایل را در داخل انبارک جادادیم.

    وقتی دبّه را می بندید، امکان نفوذ هوا و رطوبت در آن وجوددارد، برای جلوگیری از آن، یک قطعه پلاستیک روی دهانۀ دبّه می کشیدیم و درِ آن را می بستیم. باز یک پلاستیک دیگر روی درِ آن می کشیدیم و آن را با نخ پلاستیکی خیلی محکمی به بدنه اش سفت می بستیم. به طوری که حدود شش ماه بعد که با رفیق دیگری که با من کار می کرد آزمایش کردیم دیدیم همه موادّ سالم مانده و از جهت نفوذ رطوبت یا زنگ زدگی قوطیهای تُن، هیچ مشکلی پیش نیامده است. برنج و نمک هم سالم مانده بودند. اینها فعالیتهای من با رفیق سماعی بود.

 

* این فعالیتها تا کی ادامه داشت؟

ـ ارتباط با رفیق سماعی تا حددود نیمه اول شهریور ۱۳۴۹ ادامه داشت. ما چندین بار به کوه رفتیم و علاوه بر آن انبارک، انبارک دیگری هم ساختیم که آنجا هم پنج تا از این دبّه ها جاسازی کرده بودیم. سیستم شناسایی انبارکها این طور بود که بر روی نزدیکترین درخت به دبّه ها علامت کوچکی گذاشته و مشخّصات را یادداشت کرده بودیم. مثلاً فاصلۀ تنۀ درخت تا سر دبّه دو متر و شصت سانتیمتر است و از تنۀ درخت مجاور به آن سر دبّه مثلاً می شد سه متر. اینها را یادداشت می کردیم. رفیق رحیم می گفت: «این اطلاعات را نگه می دارم و بعد به رفقای دیگر می دهم». به این صورت وقتی که خود ما هم می فتیم در محل نمی توانستیم جای دبّه ها را پیدا کنیم. ما برای این که محیط عادی دیده شود برگها و علفها را روی دبّه ها می ریختیم. خودمان هم وقتی بعد از مثلاً دو هفته به آنجا برمی گشتیم سبز و عادی بود. دیگر کسی نمی توانست حدس بزند کسی آنجا را کنده است. هیچ نشانی دیده نمی شد. برای این که مخفی بود و پوشش داده بودیم و استتار داشت.

    برنامۀ بردن مواد تمام شد و در شهریور قرار بر این شد که دفعه بعد در رشت همدیگر را ببینیم. پانزده شهریور که با رفیق سماعی در رشت قرارداشتم، آمد و گفت: «ما می رویم تا رفیق دیگری را ببینیم و قرار است تو با او کار کنی، او همشهری توست و من دارم می روم».

گفتم: «به کجا داری می روی؟»

گفت: «می روم به برنامۀ اصلی که قرار بود بروم».

    باید این را هم بگویم که در این مدت با رفیق سماعی، یک سری برنامه هایی هم در تهران داشتیم. مثلاً در اطراف هفت حوض و ... مثلاً برای سنگ نوردی. او به من یادداد چگونه می شود سنگ نوردی کرد. از این سر صخره به آن سر صخره طناب می بستیم و به من یاد می داد چگونه آدم خودش را از این سر به آن سر بکشد. اوّل با یک قلّاب نگهدارنده حرکت می کردیم. بعد قلّاب را هم درمی آوردیم و می رفتیم و می آمدیم. می گفت از این طریق از روی رودخانه ها هم می شود به راحتی رفت و آمدکرد.

   به یاددارم که رحیم سماعی توی برنامۀ انبارکها یک بار یک روزنامۀ به زبان انگلیسی، که خاطرم نیست آمریکایی یا انگلیسی بود، آورد که در آن مطلبی راجع به کشته شدن چه گوارا نوشته شه بود. آن را برایم خواند و ترجمه کرد و توضیح داد. آنجا در جنگل ننو به درخت بسته بودیم و شب هم آنجا می خوابیدیم.

    این را هم بگویم وقتی با رحیم سماعی با هم به کوه می رفتیم شبها در کوه می ماندیم. برای خواب هر کداممان یک کوله پشتی کوچک داشتیم و یک نَنوی کوچک. این ننو را در ارتفاع بسیار بالایی به دو تا درخت می بستیم و بعد وسایلمان را هم با طناب بالا می کشیدیم و به درخت می بستیم. کیسه خواب را روی نَنو می انداختیم و توی آن می خوابیدیم. چون معمولاً شبها گراز و حیوانات مختلف در جنگل حرکت می کردند یا احیانا اگر کسی می خواست از آنجا بگذرد به ما بر نخورد. البته رهگذران معمولاً روستاییان بودند که گاهی دنبال گاو و گوسفندهای شان میرفتند. در واقع نشانی از ما روی زمین نبود.

  خلاصه، بعد در یک قراری رفیق رحیم سماعی مرا به رفیق دیگری به نام اسکندر رحیمی مسچی معرفی کرد و گفت:  «این رفیق مسئول اصلی رابط در گیلان است. تو هر کاری داشته باشی، با این رفیق در میان می گذاری». بعد سوار ماشین  رفیق اسکندر شدیم و تا لنگرود رفتیم. من در لنگرود پیاده شدم، بعد به رحیم سماعی گفتم:  «آقا یعنی چه این برنامه ها. پس من اینجا چکار می کنم، چرا اینطوری شد؟ چرا من نمی توانم بیایم؟»

گفت: «نه، رفیق! تو فکر نکن که ...» 

گفتم: «یعنی شما دیگر این طوری همه کارتان خوب و درست است و من دیگر...» خلاصه، خیلی بر خورد احساسی کردم.

گفت: «نه، رفیق! اتفاقاً ما خیلی به تو فکر می کنیم. تو و این رفیق، هر دو زیر تیغ هستید. هر لحظه وقتی ضربه یی فرود بیاید، اولین کسانی که ضربه بخورند شما هستید. باید به این مسأله فکر کنی. خلاصه، الآن موقعش نیست. ما به این رابطه احتیاج داریم. ولی به محض این که زمانش برسد، طبیعتاً جایت همان جاست که باید بیایی».

من دیگر با اسکندر قرارم را گذاشتم و برگشتم.   

اسکندر یک هفته بعد در قرار بعدی به من گفت که رفقا از راه محمودآباد ساری (فکر می کنم دقیقاً همانجا باشد) به کوه رفته اند. ما نمی دانیم آنها کجا هستند و قرار است تمام منطقه مازندران و گیلان را شناسایی کنند.

 

*شما با اسکندر رحیمی مسچی آشنا شدید، آیا قبلاً او را در لاهیجان نمی شناختید؟

ـ من قبلاً اسکندر رحیمی را از نزدیک نمی شناختم. با او هیچ صحبتی هم نداشتم.

 

*چه مدت با اسکندر ارتباط داشتید؟

 ـ ارتباط ما برقرار بود. روز سوم یا چهارم بهمن ماه که قرار داشتیم و همدیگر را در رشت دیدیم، رفیق گفت قرار است ۱۲ بهمن به سیاهکل پیش من بیاید. در این مدت من با رفیق اسکندر هم عین همین رابطه یی را که با رفیق سماعی بود، داشتم. یعنی باهم می رفتیم بالای «کاکو» و با خودمان هر کدام یک دبّه وسایل بالا می بردیم و توی انبارکها جاسازی می کردیم. من و رفیقمان اسکندر و رفیق سماعی از موضوع دبّه ها و از انبارکها اطلاع داشتیم. روز ۱۲ بهمن ۱۳۴۹ اسکندر دستگیر شد و روز ۱۵ بهمن همان سال من دستگیر شدم.

 

*انبارکها فقط در یکجا تعبیه شده بودند؟

-آن انبارکهایی که ما ساختیم در یک محل بود. طبق قراری که با رحیم سماعی و بعداً هم با اسکندر بعد از دیدارمان با رفقا در کوه گذاشته بودیم، همین بود. صحبتهایی که کرده بودیم این بود که رفقایی که در کوه بودند انبارکهای ویژه یی برای خودشان درست کنند. این هم به این خاطر بود که اگر ما می رفتیم زیر تیغ؛ اگر فرضاً انبارکها رومی شد، انبارکهای ویژۀ رفقا محفوظ بماند و در این صورت مشکلی برایشان ایجادنمی شد.

   آن موقع رفقا در کوه شش نفر بودند. من آن رفقا را یک بار در کوه دیده بودم. یک روز قرار شد که چند نفر بروند و از انبارکها تُن و برنج بردارند و صحبت بود که همه می خواهند بروند. یادم است یکی از رفقا، احتمالاً رفیق صفایی، گفت: «نه، رفقا همه لازم نیست بروند و آنجا را بشناسند. فقط رفقا رحیم و اسکندر بروند و وسایل را بردارند و برگردند.

 

*شما الآن گفتید که یک ملاقات در کوه داشتید. طبیعتاً این ملاقات بعد از شهریور ۴۹ و قبل از دستگیری شما بوده، آیا تاریخ این ملاقات دقیقاً یادتان هست؟

 ـ یادم است که این ملاقات بعد از دستگیری غفور بود. بله باید دی ماه بوده باشد. چوت وقتی که من رفقا را دیدم رفیق هادی بنده خدا لنگرودی هم با آنها بود. رفیق هادی خیلی هم تکیده شده بود. از بس فشار بر اینها زیاد و وحشتناک بود. من اولش حتی او را نشناختم، بعد که صحبت کردیم، شناختم.

در اواخر آذر بود که من با اسکندر ملاقاتی داشتم. اسکندر آمد و به من گفت: «رفیق! یک خبر بد دارم به تو می دهم، ولی خوشبختانه در حال حاضر برایمان مشکلی نیست. آن خبر این است که رفیقمان سیاوش را دستگیر کرده اند». 

   سیـاوش اسم مستعار رفیقمان، غفور حسن پور بود. اسکندر گفت: او دستگیر شده و خطری متوجه کسی نیست و با تمام کانالهایی که ما تماس گرفته ایم، همه سالم هستند و هیچ مشکلی نیست. خُب، هفتۀ بعد از آن بود که ما قرار داشتیم به کوه برویم. باید این ملاقات به احتمال زیاد دی ماه ۱۳۴۹ بوده باشد.

 

*ملاقات شما با دستۀ کوه چند ساعت طول کشید؟

 ـ من از اول نمی دانستم که ما می رویم این رفقا را ببینیم. رفیق اسکندر گفت که رفیقی با ما می آید و ما باهم می رویم. رفیق اسکندر آمد و عصر همان روز رفیقی آمد که به من به نام «عباس» معرفی شد. بعدها فهمیدم که این رفیق همان رفیق حمید اشرف است. این دو رفیق هر کدام یک کوله با خودشان داشتند. امّا یکی از کوله ها «واقعی» بود. شب در آنجا توی اتاقکی که من در ده داشتم، ماندیم و این رفیقمان از این کوله خیلی چیزها بیرون آورد. هفت تیر بود. یک مقدار فشنگ بود. یک مقدار نارنجک بود که همه اینها را آماده می کرد.

ما اول صبح روز بعد راه افتادیم به کوه برویم که دوباره با طغیان آب رودخانه مواجه شدیم. طغیان آب خیلی زیاد بود. به دلیل این که قد رفیق اسکندر کمی کوتاه بود و قد من و حمید کمی بلندتر از او بود، وقتی سه تایی دست همدیگر را گرفتیم تا از آب بگذریم، رفیق اسکندر گفت: «رفقا پای من روی هیچ چیز نیست؛ روی زمین نیستم، روی آبم اگر ولم کنید من رفته ام».

  خلاصه فشار آب خیلی زیاد بود که خوشبختانه ما از آب ردشدیم و رفتیم. یکی دو ساعتی که در کوه راه رفتیم، یک جایی نشستیم که کمی استراحت کنیم.  رفیق حمید گفت: «رفقا! آن رفقای ما، الآن آن بالا منتظر ما هستند و من این را به شما اطلاع دهم، با هم آنجا می رویم و با آن رفقا دیدار داریم». تا آن موقع این را به ما نگفته بود.

  خلاصه، من خیلی خوشحال بودم، طوری که هی تذکّر می دادند که  بابا! یک کمی یواشتر برو. مشکل است، بگذار تا با هم برویم.

   ما بالاخره رفتیم و درست نزدیک «کاکو» رسیدیم. حمید یک یادداشتی در آورد و گفت: «رفقا به ما گفته اند که زیر یک درختی که قبلاً من و رحیم سماعی آنجا را علامت گذاری کرده بودیم، یک جای کوچکی برای «دبّه پیغام» اختصاص داده اند. اول برویم سر آن دبّه پیغام که رفقا برایمان پیغام گذاشته اند. رفتیم آتجا. آن دبّه را بیرون آوردیم.  دیدیم یک یادداشت در داخل آن است. در یادداشت نوشته بود شما در این درجه و در این جهت بیایید به ما می رسید. رفیق حمید قطب نما را برداشت و به دست گرفت و با آن درجه که نوشته شده بود، رفتیم و به آنجا رسیدیم. دیدیم بله، رفقای کوه دو سه تا پارچه سبز بزرگ به درخت بسته بودند که سایبان مانندی باشد و زیرش هم آتش روشن کرده بودند و همه شان آنجا بودند و آن روز باران شدیدی می بارید.

 

*چند نفر بودند؟

  ـ آنها شش نفر بودند. رفقا علی اکبرصفائی، جلیل انفرادی، رحیم سماعی، مهدی اسحاقی، هادی بنده خدا لنگرودی و عباس دانش بهزادی.                  

      

*یک سؤال دارم. شما در فاصلۀ دستگیری غفور حسن¬پور تا دستگیری خودتان، غیر از آن موردی که رفیق اسکندر رحیمی به شما گفت که غفور را دستگیر کرده اند و هیچ خطری نیست، هیچ هشداری یا آماده باشی به شما نداده بودند؟

  ـ می شود گفت، مطلقاً نه. مطلقاً هیچ خبری از این موضوع نبود. البته من هر بار که رفیقمان اسکندر رحیمی را می دیدم، یا اگراحیاناً برادرهای رفیق غفور را می دیدم،  می پرسیدم که از این رفیق چه خبر دارید؟ خوب خاطرم نیست که با هوشنگ هم قبل از آن صحبت کرده بودیم یا نـه. بعد از آن من دیگر هوشنگ را ندیده بودم. برادرهای غفور می گفتند خبر خاصی ندارند. چون برادرهایش را گرفته بودند و بعد برادر کوچکش را آزاد کرده بودند. به هرحال هیچ چیز خاصی که بگویند هشداری باشد نبود. ضمناً رابطۀ من با اسکندر رحیمی طوری بود که قرار می گذاشتیم، می گفتیم مثلاً می خواهیم این هفته برویم کوه. قرار می شد که رفیق بیاید، ولی رفیق نمی آمد و اگر نمی آمد، هیچ دلیلی نداشت که مشکلی باشد. رفیق هفته بعدش می آمد. یعنی این نبود که مثلاً به من هشدار داده شود و یا فکر و ذکری بکنم که چکار باید بکنم، حالا اگر نیامد، ممکن است او را گرفته باشند. اصلاً راجع به این چیزها صحبتی نمی شد. فقط در این مدت مواردی پیش آمده بود. یکی این بود که یکبار بعد از آن ملاقاتمان در کوه، می شود گفت اواخر دی ماه بود که رفیق اسکندر به من گفت: «بیا رشت، آنجا یکی از آن بچه های کوه پایین آمده، برای این که وضع معده اش خراب است و آمده است که بره پیش دکتر».

    او خونریزی شدید معده پیدا کرده بود و قرار ما این بود که ما اول این رفیق را در رشت ببینیم، بعد ابن رفیق بیاد در سیاهکل هم دوری بزند. گفتم: «خیلی خوب».

   چون در سیاهکل هم پنجشنبه ها روز بازاربود، گفت: «پنجشنبه به سیاهکل می آید و دوری می زند».

  من رفتم و در رشت دیدمش.  در همان ابتدا در ماشین جیپِ رفیق اسکندر، دیدم این رفیق عباس دانش بهزادی است که در جلو نشسته بود و همین رفیق بود که معده اش خونریزی کرده بود. بعد از احوالپرسی، من رفتم و پشت جیپ نشستم. دیدم پشت جیپ کوله هایی هست که از توش چیزهایی قُلمبه قُلمبه زده بیرون. خنده ام گرفت و به اسکندر گفتم: «اینها چیه؟»

گفت: «اینها نارنجکه». 

گفتم: «خوب، این جوری اگر یک دفعه جلوتان را بگیرند، اینها مشخّص میشه که چیه. یک پتویی، چیزی بیندازین رویش!»     

گفت: «رفیق! دیگه اینها مهم نیست. یک جوری قالش را می کنیم».

   در ضمن در این کوله ها چند قبضه اسلحه هم بود. در آنجا مدت کمی با آن جیپ گشت زدیم و بعد من پیاده شدم و به سیاهکل برگشتم. روز بعدش پنجشنبه و روز بازار بود که رفتم دیدم رفیق عباس دانش بهزادی هم در آنجا قدم می زند. امّا قرارمان این بود که من به او شناسایی ندهم. آمده بود و قدم و دور می زد. ضمناً این را هم بگویم که بعد از دستگیری در دادگاه در ادّعانامۀ دادستانی علیه من  آمده بود که: «علی اکبر صفائی می گوید که من به عباس دانش بهزادی گفته ام برود ژاندارمری سیاهکل، پلها، جاده ها و اطرافش و محل جنگلداری سیاهکل را (سازمان جنگلداری که پنج تا سرباز در آن بودند و اسلحه هم داشتند) شناسایی کند. عباس دانش بهزادی رفت و این کار را انجام داد». 

  من در بازجوییها صریحاً گفته بودم تمام این کارها را من کرده ام؛ از شناسایی جنگلداری تا ژاندارمری و تعداد افراد پاسگاه و تعداد سلاحهایی که در آنجا موجود است. در کتابی که اخیراً «جمهوری اسلامی» منتشر کرده، یک نکته مهمی هست که خیلی حسّاس است.  آنها ممکن است هزار مطلب بگویند ولی یک جا بالاخره گاف را می دهند و آن این است که آنجا از قول من نوشته اند که:  اینجا را نه تنها من شناسایی کرده ام، بلکه کارخانه چای منتظری و سینمای منتظری را هم شناسایی کرده ام، که گویا ما می خواستیم بعد از حمله به سیاهکل اینجاها را آتش بزنیم.

   نکته این است که اگر کسی حتی یک ماه در آن منطقه زندگی کرده باشد، می فهمد که در آنجا آن زمان کارخانه چای منتظری تمام اساس اقتصاد آن منطقه بود. تمام زمینهای چای آن منطقه به این کارخانه وابسته بودند، یعنی اگر این کارخانه از بین می رفت، تمام هست و نیست این روستاییان بر باد می رفت. برای این که امکان بردن چای به مناطق دیگر وجود نداشت.

 

*یعنی شما این موضوع را که در کتاب وزارت اطلاعات نوشته شده، در مورد عملیات روی کارخانه چای منتظری و سینما منتظری را تکذیب می کنید؟

 ـ کاملاً. کاملاً... برای این که به خصوص این سینما را هیچ وقت، هیچ نیروی چپی به هیچ دلیلی نمی تواند آتش بزند. مگر این که کسی باشد که بالکل دارای جمود فکری باشد. آن کاری که با همین تفکّر یعنی تفکّر جمهوری اسلامی، در سینما رکس آبادان کردند، و اینها در واقع می خواهند به این وسیله اعلام بکنند که ما هم از چنین تفکّری برخورداریم. در حالی که من بالکل تکذیب می کنم، در ما چنین تفکّری مطلقاً وجود نداشته است. با اطلاعاتی که امروزه در دسترس همه است، مشخص شده که چه قبل از انقلاب و چه بعد از آن تعداد زیادی از سینما ها و کارخانه ها توسط افراد متعصب  وابسته به جمهوری اسلامی به آتش کشیده شده است .                 

 

*به ادامه صحبتمان برگردیم. شما زنده یاد رفیق عباس دانش بهزادی را یک بار در کوه و یک بار در رشت و سیاهکل  دیدید؟

ـ آری. عصر آن روز که ذر کوه دور هم جمع شدیم، گفتند با هم شامی بخوریم که دوستان همه باهم هستند. خلاصه، یکی، پیاز خُرد کرد، یکی، یک تکّه نان برداشت و بین همه تقسیم کرد، که نه نفر می شدیم. یکی دیگر هم، از یک دبّه کمی پنیر درآورد و برای هرکس یک کمی پنیر گذاشت و همه نان و پنیر و پیاز را شروع به خوردن کردیم.

بعد از خوردن غذا حمید اشرف و علی اکبر صفایی فراهانی با هم رفتند در گوشه یی کمی دورتر از ما نشستند. یک نقشه بسیار بزرگی داشتند و با هم شروع به صحبت کردند. مثل این که مسیر راهها و قرارهای بعدیشان را داشتند تعیین می کردند.

 

*دوباره برگردیم به عقب. فعالیت شما با هوشنگ نیّری آغاز شد، به غفور حسن پور وصل شدید، با هادی بنده خدا لنگرودی جلسات داشتید و بعداً با رحیم سماعی و اسکندر رحیمی مسچی. افراد دیگری مثل حمید اشرف و رفقای دسته جنگل را هم دیدید. یک سؤال دارم، می خواهم بدانم احساس شما وقتی که با آن رفقا بودید و آن چیزی که مناسبات شما را تشکیل می داد چه بود؟ چگونه آن را تعریف می کردید؟

 ـ یک بار در یکی از بحثهایی که داشتیم، از رفیق علی اکبر صفائی پرسیدم: «رفیق!  فکر می کنی، این ماجرا چقدر طول بکشد؟ مبارزۀ ما چقدر طول خواهد کشید؟»

 گفت: «می دانی رفیق! عمر یک چریک در کوهستان حداکثر شش ماه است و ما خودمان را برای حداقلّ بیست سالی گذاشتیم. ما دیگر نخواهیم بود. چون مبارزه که شروع شود، جنگ شروع شود،  معلوم نیست چقدر ما می توانیم دوام بیاریم. از بین خواهیم رفت، ولی دیگران خواهند آمد و جای ما را خواهندگرفت و این تداوم پیدا خواهد کرد...»

   چنین تفکّری حاکم بود. همان روز که این صحبت را با رفیق علی اکبر و آن شش رفیق داشتم با خاتمه جلسه از هم جدا شدیم. موقع برگشت شب شده بود. توی جنگل به محض این که هوا تاریک می شود، سیاه ریف می شود، یعنی عملاً حتّی جلوِ پا را هم نمی شود دید. چون نور آسمان به هیچ نحوی به زمین نمی تابد. خیلی مشکل است. با سختی راه را ادامه دادیم تا رسیدیم به یک محلی که به آن «گوسفندسرا» می گویند. آن شب حمید و اسکندر و من، شب آنجا ماندیم. بعد من از حمید پرسیدم: «این رفقا چه کار می کنند، کجا می روند بخوابند؟»

  گفت: «آن رفقا قرارشان این بود که از اینجا بروند. دیگه بعد از آن را ما نمی دانیم».

   همان جا من از رفیقمان اسکندر پرسیدم: «چطورشد که زودتر این برنامه را به من نگفتی که در جریانش باشم؟».

گفت: «اصلاً لازم نبود که به ما بگویند. من هم اطلاع نداشتم. آن رفیق (رفیق حمیـد که البته به نام عباس معرفی می شد) وقتی آمد آنجا به ما دو نفر گفت. من هم اطلاع نداشتم. من فکر کردم این وسایل؛ نارنجک و هفت تیرها و اینها را ما می بریم آنجا توی دبّه ها خاک می کنیم. بعد در  آنجا بود که متوجه شدم که با این رفقا در ارتباطیم».

   هفته بعد از آن رفیق اسکندر با آن رفقا در حوالی فومنات ملاقاتی داشت. آن رفقا رفته بودند طرف فومن و سپس از راه رودبار برگشته بودند که از طریق سیاهکل به سوی مازندران بروند.

 

*این اطلاع را شما چگونه به دست آوردید؟

 ـ خود رفیق اسکندر به من گفت. اسکندر گفت که ما رفقا را دیدیم. چون اگر یادتان باشد گفتم که عباس دانش بهزادی هم آمده بود. چندی بعد رفقای شهر عباس دانش بهزادی را از طریق محمودآباد بردند و به جنگل رساندند. ولی اسکندر می گفت که رفقا طرف فومنات آمده اند. زمان دقیقش را یادم نیست. من روی این مسألۀ زمان دقیق نیستم. این طوری بود که از یک طرف رفیق دانش بهزادی به علت خونریزی معده پایین می آید و بعد از آن یک مقدار وسائل جدید دست شان می رسد؛ همان نارنجکها و سلاحها، و بعد از آن طرف هم می روند مازندران که خودشان را به کوه برسانند برای این که رفقا در آنجا منتظرشان بودند.

 

*برگردیم به موضوعی دیگر. شما کی و چگونه دستگیر شدید و با چه کیفیتی مورد بازجویی قرار گرفتید؟

  ـ گفتم که در روز ۱۲ بهمن من با رفیق اسکندر قرار داشتیم. من معمولاً برای قرارمان تا سر جاده می رفتم. آنجا یک کمی قدم می زدم و چون معلّم آن ده بودم یک نیم ساعتی طول می کشید تا از وسط مزارع بگذرم و خودم را به سر جاده برسانم. یک کمی صبر می کردم. اگر رفیق می آمد، باهم برمی گشتیم توی ده.

    آن روز من زیاد ایستادم. زمستان هم بود. بهمن ماه بود و برف سنگینی هم در «کاکو» آمده بود. بعد که دیدم رفیق نیامد، برگشتم و به ده رفتم. ضمناً تمامی اطلاعاتی را که من به رفیق اسکندر داده بودم که به رفقا گزارش کند، در جواب به من گفته بود که بخواست رفقا، تو هر پنجشنبه یک بار برو و وضعیت را چک کن و اگر جایی تغییری پیش آمد، مثلاً اگر مکان ژاندارمری تغییرکرد یا تغییراتی در شهر به وجود آمد، بتوانی اینها را سریعاً به ما اطلاع دهی. من معمولاً روزهای پنجشنبه چون مدیر مدرسه بودم، خیلی وقتها وسط روز درِ مدرسه را می بستم و بچه ها را مرخّص می کردم و به شهر می رفتم و برای خودم دورمی زدم. ولی شبها همیشه در ده بودم.

   روز پنجشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۴۹، من زودتر راه افتادم و رفتم. داشتم دور می زدم، نزدیک ظهر شد و ناگهان خواهرزادۀ صاحبخانه ام که در کلاس هشتم دبیرستان درس می خواند، آمد تو خیابان به من گفت که فلانی، می گویند رئیس  فرهنگ لاهیجان آمده و برای بازرسی به ده رفته است. من با شنیدن این خبر یک کمی اذیّت شدم، برای این که رفیقمان رحیم سماعی به من گفته بود که اگر یک وقت بوبردی که اینها به هر دلیلی و بهانه یی می خواهند ترا از اینجا انتقال دهند، قبول نکن و اگر لازم شد چند هزار تومان خرج کن، به هر که خواستی رشوه بده، ولی جایت را اینجا نگهدار.  این برایمان خیلی اهمیت دارد که تو اینجا باشی. من هم با خود گفتم ای داد و بیداد، پنجشنبه هم هست اینها صبح آمده اند. صبح بایستی مدرسه بازمی بود ولی من مدرسه را بسته بودم. فکر کردم حالا چه بهانه یی بیاورم و ... خلاصه به ادارۀ فرهنگ سیاهکل رفتم و پرسیدم که آیا رئیس فرهنگ لاهیجان برای بازرسی به اینجا آمده است؟ آنها گفتند ما شنیده ایم که قرار است بیاید ولی خبر نداریم. من تعجّب کردم. بعد یک موتوری با راننده کرایه کردم چون آن مسیر را با موتور در یک ربع ساعت می شد طی کرد. با موتوری تا بالای آن منطقه رفتیم. وضعیت جاده این طور بود که جاده اول به طرف بالا می رفت (چون جاده مالرو بود) و برای رفتن به آن طرف ده تا رسیدن به ده بعدی جاده سرازیر می شد و از وسط مزارع عبور می کرد تا به ده می رسید. دیدم انگار خبری نیست. ماشینی نیست. چون آن پسر به من گفته بود دو تا ماشین از ادارۀ لاهیجان آمدند و به ده رفتند. من هم ماشینها را ندیده بودم. با موتوری صحبت کردم و گفتم: «اینها نیستند، برگردیم به سیاهکل».

   در این حال دیدم سه نفر از پایین تپّه دارند می آیند و با دست علامت می دهند. یکی از آنها را شناختم که قهوه چی ده ما بود. آن دو نفر دیگر را نمی شناختم. ایستادم. قیافۀ شهری داشتند. آن دو نفر نفس زنان با سختی خودشان را بالای تپه رساندند، به طوری که  اگر تلنگر می زدی می افتادند. یکی شان بازجوی معروف عضدی بود و دوّمی بازجو تهرانی. آمدند دست دادند. سلام و احوالپرسی و روبوسی کردند و گفتند که ما آمدیم و برای بازرسی به مدرسه رفتیم و حتماً خبرداری که قرار است آقایان برای بازرسی از مرکز بیایند. همان موقع دیدم دو تا ماشین لندرور، که قبلاً از آنها صحبت شده بود، رسیدند. آنها از بالا آمدند. از قرار سعی کرده بودند از طریق یک جاده دیگری که فقط در تابستانها قابل عبور است به ده بروند. امّا دیده بودند آب زیاد است و نمی توانند. لاجرم برگشته بودند. دیدم که رئیس فرهنگ جلو نشسته و دیگری با یک کلاه شاپو و با یک نگاه خیلی تند هم در ماشین دوّمی نشسته است. او همان بازجو حسین زاده بود.

    رئیس فرهنگ را که دیدم، رفتم جلو و سلام و علیک و... کردیم. گفت: آقا نبودید و ...  خلاصه بحث فقط بر سر مدرسه و این چیزها شد. بعد به من گفت: «آقا می توانی بیایی به ما کمک کنی ما برویم این معلمان را (خبرش را داشتم دو هفته پیش دو تن از معلمان مدرسه یکی از روستاها با هم دعوا کرده و چاقوکشی شده بود. شلوغ شده بود  و مدرسه را یک مدتی بسته بودند)  آشتی دهیم.  آقایان از مرکز آمده اند و...  من هم با خود گفتم: خوبه. بهتر است کاری کنم که اینها هوس این را نکنند که مرا از اینجا به جای دیگر انتقال دهند. بروم به اصطلاح کمکی بکنم که مرا عوض نکنند.

   من تمام ذهنم روی این موضوع متمرکز بود. اصلاً فکر نمی کردم که اینها ممکن است کسانی باشند که دنبالم آمده باشند. تنها چیزی که به ذهنم خطور نمی کرد همین مسأله بود. برای همین خیلی راحت سوار ماشین آقای رئیس فرهنگ شدم. در راه هم از من می پرسید که آقا کلاس اوّل تا کجا خوانده اند؟

   من هم مدیر مدرسه بودم و می باید اطلاع می داشتم، بنابر این شروع به صحبت کردم و بلبل زبانی کردن ... از سیاهکل که رد شدیم، آنها در سیاهکل توقّف کردند و گفتند: «آیا هیچ کاری مثلاً در بانکی یا جایی نداری؟»

گفتم: «نه، آقا کاری ندارم. برویم، زودتر برویم».

فکر می کردم  زودتر به آن ده می رسیم و من کمک شان می کنم. یک مسافت کمی که رد شدیم، یکباره ماشین رئیس فرهنگ توقّف کرد. بعد او به من گفت: «آقای... شما لطفاً بروید آن ماشین عقب بشینید تا ما با آقایان بخش صحبتمان را تمام بکنیم. آنجا که رسیدیم اقدام می کنیم».

    من هم پیاده شدم. توی ماشین رئیس فرهنگ، عضدی و تهرانی نشسته بودند. وقتی پیاده شدم یک آن فشار چیز سردی را پشت سرم، پَس گردنم حس کردم. عضدی با فحش و ناسزا درحالی که با سلاح به پشت سرم فشار می آورد به من گفت: «فلان فلان شده، تکان بخوری مغزت را پریشان می کنم».

من گفتم: «اِه... چی شد؟»

گفت: «هیچ، هیچی نشد...»

    بعد یک کاپشن روی سرم انداختند و همان طور مرا با سرعت به ماشین دوم بردند. دستها، پاها، چشمها، گوشها و دهانم را بستند و مرا روی کف لندرور انداختند. من حس کردم که دیگر همه چیز تمام شده و هیچ کاری نمی شود کرد. آنها مرا بردند. بعد آن طور که فهمیدم گویی در رشت بودیم. مرا بردند و به یک تخت بستند. پاها را به پایین و دستهایم را بالای تخت بستند و شروع به زدنم کردند (حالا بِزن و کی نَزن...) من هم گفتم: «آخر چه شده، چرا مرا می زنید؟ من معلم مدرسه ام. من مدیر مدرسه ام، باید از آموزش و پرورش بیایند!».

می گفت: «فلان فلان شده، این حرفها چیه؟ بگو ببینم چکار می کردی؟»

من گفتم: «من کاری نمی کردم. من معلم مدرسه ام!». 

   ولی آنها مدام می زدند... یک مدتی کتک خوردم. دیدم فایده ندارد. بعد باز دهانم را بستند که دیگر جیغ هم نمی توانستم بکشم. از درد نعره ام هم درآمده بود ولی کاری نمی توانستم بکنم. هی کتک می خوردم. یک بار تهرانی دهانم را باز کرد و گفت: «تو قرار نداشتی؟»

گفتم: «قرار چیه؟»

گفت: «مثلاً آن کسی که می آمد، تو می آمدی در رشت او را می دیدی، باهاش قرار نداشتی؟»

  با خود گفتم: اِ... اینها از کجا می دانند که من با یکی قرارداشتم و به رشت می آمدم؟

  کمی بعد آن داستانی را که با رحیم سماعی از همان اولش برای چنین مواقعی با هم درست کرده بودیم، روی همان تم داستان آمدم و گفتم: «خوب بابا، این را زودتر می گفتید. آن بابا می آید، دنبال گنج می گردد. ما باهم می رویم توی کوه. او دستگاهی دارد، می خواهد زیر خاکی پیداکند. به خاطر این من می آیم رشت و از آنجا ما به کوه می رویم».

تهرانی گفت: «آهان، پس حالا فهمیدم جریان چه بود».

  در همان لحظه در باز شد، حسین زاده داخل شد. (همان طور که گفتم، چشمانم را بازکرده بودند.) حسین زاده که آمد، گفت: «فلان فلان شده، مسلمان شده؟»

  تهرانی گفت: «نه قربان، کافرِ کافره. می گه دنبال گنج بودند».

  از همان لحظه اینها سه تایی؛ حسین زاده، عضدی و تهرانی، هر کدام یک شلّاق به دست، فقط مرا می زدند. بالاخره من نفهمیدم چه شد. تهرانی دوباره به من گفت: «ببین، ما اینجا تکّه تکّه ات می کنیم، تو فقط بگو ببینم، تو قرارنداشتی؟»

گفتم: «قرار چی هست؟»

-  «قرارنبود که مثلاً این بابایی را که حالا میگی با او دنبال گنج بودی، ببینی؟»

- «چرا، داشتم».

- «کی می خواستی او را ببینی؟»

- «فردا، جمعه قرار است من او را ببینم».

- «کجا؟»    

- «پهلوی کرایه یی بندرپهلوی.».

   کرایه یی بندرپهلوی محل قرار سابق من و رحیم سماعی بود. من هم می دانستم که او در کوه است. نتیجه گرفتم که چنین چیزی را می توانم بگویم. این را خیلی راحت گفتم. چند بار مرا زدند و بارها می گفتند: قرارت را بگو!

  من هم همین را می گفتم. اینها گفتند: «ما ترا بازمی کنیم و اینجا می نشانیم، حرف نزن. ولی یکی را اینجا بالای سرت می آوریم. او یک چیزهایی را می گوید. اگر بعد از او، تو به ما پرت و پلا بگویی، فلان فلانت می کنیم».

من هم آنجا نشستم و گفتم: «آقا بیاورید».

(بیاورید ببینم بالاخره چه بلایی سرم می آید، آخر من مُردم). دیدم بله، رفیقمان اسکندر را آوردند. منتها با وضعیتی بسیار ناجور. معلوم بود که خیلی اذیّتش کرده بودند. یک کاپشن هم روی سرش گذاشته بودند. به او گفتند؛ خوب بگو! او هم گفت: «آره، من با این رفیق قرارداشتیم. ما باهم می رفتیم کاکو، ما آنجا انبارک درست کردیم».

   وقتی اینها را گفت، من دیگر همه چیزم را از دست دادم. یعنی احساس کردم دنیا را بر سرم کوبیدند. در آن لحظه دیگر من دردی را احساس نمی کردم، واقعاً دیگر دردی را حس نمی کردم. فقط یادم است تا مدتی همین طور اشک از چشمانم می آمد. چون تمام فضایی که برایم به وجود آمد، این بود که همه چیزمان از دست رفت. همه چیز نابود شد؛ همه چیز فنا شد... تا مدتها نمی توانستم خودم را راضی کنم که می شود این گونه هم باشد.

   بعدها... بله، بعدها خودم به این نتیجه رسیدم و به خودم لعنت کردم که چرا من این قضاوت تلخ را در مورد این رفیق کرده ام. بعدها به خودم می گفتم که: خُب، اگر مرا هم دو روز متوالی می زدند، من هم به اینجا می رسیدم. شاید بدتر از او هم می کردم. من چه می دانم؟ مرا دو روز نزدند، ولی می دانم اسکندر را خیلی زده بودند، چون از خانۀ اسکندر چند تا کوله پشتیِ پر از نارنجک، هفت تیر، فشنگ و دینامیت و ...  گرفته بودند. از اسکندر یک سری چیزهایی داشتند. حالا این که چگونه به اسکندر رسیده بودند، من نمی دانم. اصلاً اطلاعی ندارم، امّا آن بلایی را که سر اسکندر آورده بودند، می دانم.

   بعد از آن برخورد، من دو بار دیگر اسکندر را دیدم. یک بار توی قزل قلعه در حال بازگشت از دستشویی بودم که یک هو دیدم با اسکندر رو به رو شدم. او داشت از آن سر بند به طرف من می آمد. تا مرا دید برایم دست تکان داد. من هم سرم را به این معنی که منظورت را نمی فهمم، تکان دادم. نمی خواستم قبول کنم که بر ما چه گذشته است.

   بار دوّم چند روز بعد بود که مرا برای بازجویی بردند. همان موقع داشتند اسکندر را هم می آوردند. یک جا آن استواری که ناظر بردن ما بود، سرِ نگهبان ما فریاد کشید: «این دو تا را اینجا نگه دار، برو فلان کار را بکن!»

   مرا کنار اسکندر نگاه داشتند. من چشم برگرداندم او را شناختم و گفتم: «اسکندر، تویی؟ بابا، چی شده آخه؟»

گفت: «رفیق! بیخودی خودت را به کتک خوردن نده، همه چیز رو شده. الکی مقاومت نکن، فایده نداره که دیگه آدم الکی کتک بخوره. چیزی نیست که تو به اصطلاح برای خودت نگه داری».

 علت این که مرا آن لحظه و در آن روز به بازجویی بردند این بود که تهرانی و عضدی آمده بودند برای بازجویی مجدّد من. آنها بلافاصله مرا روی تخت خواباندند و بستند. عضدی شلاق را می چرخاند و تکان می داد و به بدنم می کوبید.

- «فلان فلان شده، راجع به هوشنگ چرا چیزی نگفتی؟» 

 گفتم: «من راجع به هوشنگ چی بگم به شما؟ من چیزی نمی دانم...»

گفت: «چرا راجع به هوشنگ، راجع به رفتنش به عراق، عمّان و ... صحبتی نکردی؟»

  جواب دادم: «شما که می دانید من در آن رده یی نبودم  و در حدّی نبودم که بخواهند این جور اطلاعات را به من بدهند. من اصلاً هیچ اطلاعی ندارم».

   این توضیح را بدهم که آنها به این دلیل مرا می زدند تا این موضوع را اقرارکنم. من از موضوع اطّلاع داشتم امّا چون در عمق ذهنم همه این بود که آن چیزهایی که بین من و بعضی از این رفقا گذشته، این در دل ماست و باید هم حفظ شود. هیچ دلیلی هم ندارد که مثلاً بگویم بله من می دانستم. من هیچ وقت نگفتم، می دانستم. زمان شاه هم هیچ وقت جایی این گونه بیان نکردم. چون نگران بودم اگر چنین اعترافی بکنم ممکن است مجبور شوم به پرسشهای بعدی شان هم پاسخ دهم که تو چه اطلاعات دیگری داری؟

   همان طور که گفتم من این اطلاعات را داشتم و هوشنگ به من گفته بود که با رفیق محمد صفّاری (البته او اسم رفیق را به من نگفته بود و این را من بعداً فهمیدم) به عراق رفته بودند و در عراق دستگیر می شوند و آنها را به زندان می برند و کلّی هم اینها را با کشیده، مشت، لگد و ... اذیّت می کنند. اینها مرتب آب می خواستند، به اینها می گفتند از آب خبری نیست و به شما فقط سه نوبت آب می دهیم. می گفت صفّاری را برای بازجویی می بردند، چون او زبان عربی می دانست و با آنها عربی صحبت می کرد. آنها ۱۰-۲۰ روز در زندان می مانند. هوشنگ اسم رابط اینها را به من نگفته بود، ولی می گفت: یک شخصیت فلسطینی بود که قرار بود با ما رابطه بگیرد که متأسفانه آن موقعی که ما با هم قرار داشتیم آنجا نبوده و برایش مسافرتی پیش آمده و رفته بود. وقتی برگشت و موضوع را فهمید، بلافاصله پیش مسئولان عراقی رفت که ما را از زندان درآورند. ما حال و قضیه را گفتیم و ما را از زندان درآوردند. هوشنگ، هم چنین، می گفت: برای خریدن یک سری سلاحها هفتادهزار تومان پول برده بودیم، که آن دوستمان رفت و تمام سلاحها را آورد و به ما دادند. مأموران عراقی هفتاد هزار تومان را به زور به ما پس دادند و هر چه اصرار کردیم گفتند ما به دستور معاون رئیس جمهور (صدّام حسین) باید این را به شما بدهیم. چون ما نمی دانستیم شما که هستید (اینها می گفتند ما کمونیستیم و آنها می گفتند بله، شما کمونیستهای آمریکایی هستید. شما کمونیستهای سی، آی، ای هستید).

   داستان به این صورت بود. به خاطر همین مرا کتک زدند. بعد هم که (ظاهرا) قبول کردند من اطلاعاتی ندارم، مرا ول کردند.

 

*شما ۱۵ بهمن دستگیر شدید، کی فهمیدید که در ۱۹ بهمن به پاسگاه سیاهکل حمله شده است؟

  - آنها مرا تا روز جمعه ۱۶ بهمن ۴۹ نگه داشتند. یادم هست مرا با دستبند به شوفاژ اتاقکی که آنجا بودم بسته بودند. من در بازجوییها گفته بودم ساعت ۶ بعد از ظهر همان روز قراردارم. همۀ بازجوها با یکی دو تن از نگهبانهای شان قبل از ساعت ۶ رفتند و ساعت ۸ شب برگشتند. این را هم تأکید کنم وقتی مرا با اسکندر رو به رو کردند، تهرانی اولین حرفی که از من پرسید این بود که، «پس آن قراری که می گفتی، چیست؟»

من هم گفتم: «شما که می دانید دیگر آن قرار بی معنی است. قرار الکی است که من از خودم درآوردم. چون دیگر وجود ندارد».

  آنها می دانستند، حتی اسامی را، اگرچه همه را به اسم مستعار می شناختم. من اسامی مستعار را یکی دو بار از طریق اسکندر شنیده بودم، ولی همه آنها را حفظ نبودم و آنجا هم که از من می خواستند بنویسم، یادم رفته بود. گفتم: «این اسامی  یادم نمی آید».

  گفتند: «مسأله یی نیست، بنویس فلان و فلان، اینها را...»

خودشان اصل آن اسامی کور را می دانستند. و بلد بودند. 

     در رابطه با سؤالتان که کی من جریان ۱۹ بهمن را فهمیدم، باید بگویم در قزل قلعه بودم که خبر آن را در روزنامۀ کیهان صبح بیستم یا روزنامه عصر نوزدهم بهمن خواندم. عصر آن روز من در سلول قزل قلعه بودم. دو تن از بچه های لاهیجان را، از لای دریچۀ سلولم که می شد از توی آن حیاط قزل قلعه را دید، دیدم که دارند به طرف سلول من می آیند. وقتی به دریچۀ سلول من رسیدند، یکی از این بچه ها به من گفت: «می دانی من خبری اینجا در روزنامه خواندم. روزنامه نوشته که شامگاه روز ۱۹ بهمن عدّه یی به پاسگاه سیاهکل حمله کردند. بعد گفت: اینها باید از بچه های شما باشند. بیا روزنامه را به تو می دهم».

  روزنامه را به طور کامل از آن دریچه به من داد. من هم گرفتم و خواندم و با خود گفتم: ای داد و بیداد، حالا من چه کنم؟  همین وقت دیدم که انوشه صدایم می زند. انوشه استوار قزل قلعه بود. فوراً روزنامه را در داخل تشکچۀ پنبه یی که داشتیم جادادم و صبر کردم تا او آمد و گفت: «چی بود که از پنجره به تو دادند؟»

 گفتم: «والله من به بقیّه گفتم چون حالم خوب نیست، می خواهم از بیرون یک چیزی بخرم. اینها کمی پول برایم دادند. یک پنج تومانی برایم فرستادند».

- «همین پنج تومنیه؟»

- «آره به خدا، به جان شما، به پیر، به پیغمبر...»

  دست در جیبم کردم و یک پنج تومانی نو، که در جیبم بود، درآوردم و نشانش دادم.

 با تأنّی سری تکان داد. دیگر حرفی نزد و رفت.

   دوباره روزنامه را درآوردم و بارها خواندم و بر سرم می زدم که چرا اینها این جا حمله کرده اند؟ این جا که الآن سراسر پر از برف است. چند روز پیش قبل از دستگیری از روستاییان شنیده بودم که برف سنگینی آمده بود. وقتی برف می آمد از دور می شد قلۀ کاکو را دید. قلۀ کاکو آن سال مثل کله قند شده بود. این به این معنی بود که برف سنگینی آنجا آمده است. من با خود گفتم که اینها در آن برف سنگین با آن وضعیت نمی توانند حرکت کنند. حالا چه بلایی سرشان آمده است؟

همان موقع با «علی» برادر «سیف دلیل صفایی» که آن موقع در سلول بغل توالت بود، از طریق توالت تماس گرفتم و در میان گذاشتم و روزنامه را برایش خواندم.

   او به من گفت این روزنامه را نگه ندار! برایت خطرناک است.

  بالاخره من یک کبریت برداشتم و رفتم به دستشویی و آن را آتش زدم، چون اگر آن را در دستم می دیدند، مشکل ساز می شد.

 

   *خبراعدام ۱۳ تن از رفقا را کی شنیدی؟

  ـ من در آن مورد اطلاعی نداشتم. یک روز مرا برای هواخوری برده بودند، چون نمی توانستم کفش بپوشم؛ نمی توانستم خوب راه بروم و حرکت کنم. داشتم یواش یواش راه می رفتم. در کنار سلول کاظم سلاحی بودم (یادش به خیـر... گاه گاهی باهم صحبت می کردیم). او از من پرسید: کسی به نام فرهودی در میان شما نبود؟ طفلک خیلی نگران بود. همان موقع که این حرف را زد دیدم عضدی و تهرانی دارند می آیند. به احتمال قوی بعد یا هم زمان با این اعدامها بوده است. چون عضدی آمد به من گفت: «فلان فلان شده، ما حالا عجالتاً تو را از مرگ نجات دادیم. ولی این به این معنی نیست که تو واقعاً از مرگ نجات پیدا کردی». و رفتند. من نفهمیدم یعنی چه؟ بعدها به این نتیجه رسیدم که  آن موقع بچه ها یا زیر اعدام بودند، یا دادگاه شان بوده یا این که اعدام شان کرده بودند. من دیگر هیچ وقت آن رفقا را ندیدم.     

  

*شما خودتان در چه تاریخی و با چه کسانی محاکمه شدید؟

- حدود اردیبهشت ۱۳۵۰ باید باشد که مرا به جمشیدیه بردند. در جمشیدیه در داخل کابینتی، کاظم سلاحی و هم پرونده یی او، حسین خوشنویس، هوشنگ دلخواه، محمود محمودی، حسن ظریفی و من بودیم. وقتی ما را برای پرونده خوانی به دادگاه بردند، دیدیم رفیق دیگری به نام احمد خرّم آبادی  هم با ما هست. محمود محمودی این رفیق را می شناخت. آن رفیق هم غفور حسن پور و بقیه را خوب می شناخت. ما آن رفیق را فقط در جریان دادگاه می دیدیم، او را بعد از دادگاه از ما جدا می کردند و مستقیماً به جمشیدیه می بردند. چون افسر وظیفه بود، او را با ما نگه نمی داشتند. این است که ما معمولاً شش نفر با هم بودیم. بعد از اینها ما را در دادگاه محاکمه کردند. در دادگاه دوم همۀ ما محکوم به دو بار اعدام شدیم.  محمود محمودی در دادگاه اول به یک بار اعدام محکوم بود که در دادگاه دوم به ده سال محکوم شد. دادگاه ما که تمام شد، ما را به کمیتۀ مشترک شهربانی بردند. آن زمان در پایین کمیتۀ مشترک شهربانی، چند تا اتاقک بود که دو تا اتاقک به بهداری آنجا اختصاص داشت. چند تا اتاقک دیگر هم داشت که دو تای آن را به ما دادند.

   بدین ترتیب من، حسن ظریفی و کاظم سلاحی در یک اتاق بودیم و محمود محمودی، حسین خوشنویس و هوشنگ دلخواه در اتاق بغلی بودند. صبحانه، نهار و شام ما با هم غذا می خوردیم، هواخوری هم باهم می رفتیم.

 

*از بین این اسامی که گفتید رفقا احمد خرّم آبادی و کاظم سلاحی اعدام شدند؟

 ـ بله، سرانجام آنها اعدام شدند و بقیه رفقایی که حکم اعدام داشتند، ابد گرفتند. 

 

*آیا پس از یکی دو سال زندان تغییری در نحوۀ نگرش شما به وجود آمد؟ اگر پاسختان مثبت است، چه تغییری در دیدگاهتان پیش آمد؟ منظورم این است که شما با یک دستگاه فکری وارد مبارزه شدید و دستگیر شدید. آیا در زندان، در آن دستگاه فکری تغییر و تحوّلی ایجاد شد؟

 ـ در مورد آن دستگاه فکری می توانم بگویم نه تنها تغییرنکرد، در واقع سعی می کردم هر فاکتی، هر چیزی را که می بینم، می خوانم و می فهمم در قالب فکری یی که درست می دانستم، بیاورم و در آن قالب فکری بریزم. من بر اساس آن فکر جلو می رفتم. هیچ وقت به طور مستقل (مستقل از خودم، نه از کس خاصی) ننشستم مسأله را دقیقاً حلّاجی کنم، مثلاً این که آیا می توانست این مسأله درست باشد یا نمی توانست درست باشد، اگر موفق می شدیم چکار می کردیم؟ بعدها خیلی از این سؤالها، بارها و بارها، در ذهنم تکرار شد.  امّا، تا زمانی که در زندان بودم، نـه. مطلقا نـه. مدتها بعد از زندان هم، یک بار که با رفقایی که بعداً به خط  فرخ تگهدار و حزب توده پیوستند، بحث داشتیم، من از جلسه بلندشدم و بیرون رفتم. چون نمی توانستم قبول کنم گرچه می دانستم باید یک سری چیزها تغییر می کرد).

من نمی توانستم بپذیرم که این ارزشها از بین برود. برای من مسألۀ ارزشها خیلی اهمیت دارد. یعنی این که چگونه به مسائل نگاه می کنی. من امروز ممکن است نظر رفیق جزنی را در این یا آن مورد، خیلی راحت نقدکنم. ولی اندکی از ارزش و اعتبار این رفیق برایم کم نمی شود. برای من همیشه این ارزش در آن درجۀ بالایش وجود دارد.

مهم این است که به مسأله چگونه نگاه کنیم. ما یادنگرفته بودیم، چگونه نقد کنیم. چون یادم است اولین باری که بعد از اتقلاب اینها جلسه یی گذاشتند و من با اصرار به یکی از حوزه هایی که قراربود به صورت فرمالیته در جلسات آن شرکت کنم، رفتم، اعلام کردم که من نمی خواهم انتخاب شوم، شما رفقای جوان بروید ببینید که در آن جا چه می گذرد. این مورد بعد از انقلاب اتّفاق افتاد. برای من اهمیت داشت که اینها بروند ببینند. مثلاً صحبتهایی که آنجا می شد، در واقع نه نقد، بلکه تهی کردن تمام ارزشها بود. اینجاست که مرا بیشتر مُصّر می کرد؛ روی ایده های خودم بمانم.

 

*شما با زنده یاد رفیق حسن ضیا ظریفی در جریان محاکماتتان هم سلول بودید. در ۳۰ فروردین ۱۳۵۴ خبر به رگبار بستن آنها را که شنیدید، در کجا بودید؟  با شنیدن این خبر، چه احساسی به شما دست داد؟

 - آن موقع من در سلول اوین بودم. جزء آن ۳۰ نفری بودم که ما را به سلولهای اوین منتقل کرده بودند. یک عدّه از زندان زنان و بقیه از زندان قصر. خُب، این برایم خیلی دردناک بود. یعنی احساس می کردم خیلی کم دارم و در من خلأیی ایجاد شده است. ولی می دانستم که باید این راه را ادامه بدهم. حالا چرا؟ شاید به طور مشخص هیچ وقت این سؤال مطرح نمی شد. یعنی، با چگونگی و چرائی مسائل هیچ وقت به طور دقیق برخورد نمی شد. شاید اگر یکی دقیق بود و سؤال می کرد خُب، چرا؟ این چه راهی است که تو می خواهی بروی؟ آنجا شاید آدم به بن بست کامل می رسید. من الآن می فهمم. یعنی سالها گذشت تا این چیزها در ذهن من حلاّجی شود. آن موقع اگر آسمان هم به زمین می آمد، همان بود که بود. قبول دارم این، قلب مرا جریحه دارکرده، شدیداً مرا اذیّت کرده، ولی من به این آرمانی که دارم و به این اعتقادی که به این رفقا دارم، وفادارم. این چیزی بود که با من همراه بود و تا این لحظه هم هست.

 

*شما چه موقعی از زندان آزاد شدید؟

 ـ درست، روز ۳۰ دیماه سال ۱۳۵۷.

 

*آخرین دسته زندانیان سیاسـی؟

  ـ بله.  

 

*از زندان که آزاد شدید، به شهرتان لاهیجان رفتیـد. چگونه بود؟

- ۴ روز در تهران ماندیم. همه چیز برایم تازگی داشت. خیلی چیزها عجیب می نمود. به ویژه می دیدم چگونه در محل دادگستری خانواده ها بَست نشسته بودند. برای ما خیلی ارزش داشت. این افرادی که مدتها این مبارزه را ادامه می دادند، چقدر قابل احترام بودند. بعد مرا به لاهیجان بردند. چه بگویم؟ یک دریایی بود که برایم قابل تصوّر نبود. جاهای زیادی در این مسیر بود که برایم تازگی داشت. در رشت که رسیدیم، یک جایی ما را متوقف کردند و گفتند که باید یک نفر بالاخره بیاید و برای مردم صحبت کند. رفیقمان حسن گلشائی بالای مینی بوس رفت و شروع کرد به صحبت کردن و... بعد رفتیم طرف لاهیجان. در راه همه جا جلوِ ما را می گرفتند و می گفتند: بایستید! که جواب می دادیم: نـه، در لاهیجان مردم منتظرند. بالاخره خودمان را رساندیم ولی واقعاً دریایی از مردم بود... ما را جایی بردند که مردم همه جمع شده بودند. در میان ما یک بیانیۀ کوتاهی تنظیم شده بود که رفیق ابوالقاسم طاهرپرور خواند و یک بیانیه را هم به صورت محاوره یی و روشن، رفیق حمید ارض پیما قرائت کرد. روز بعد به گورستان شهر، که چندتن از رفقای فدایی شهید در آن جا دفن شده بودند، رفتیم و آنجا هم بیانیه یی توسط حسن گلشائی خوانده شد. بعد از آن ما را به یک سالن بسیار بزرگ در یک دبیرستانی که جمعیت زیادی در آنجا جمع شده بودند، بردند که یک بیانیه هم توسط من در آنجا خوانده شد.  

 

*این در اوایل بهمن ۱۳۵۷ بود؟

 ـ بلـه.

 

*از شما عکسی در یک گردهمایی موجود است. این گردهمآیی کجا و در چه تاریخی است؟ آیا مربوط به روز ۱۹ بهمن سال ۱۳۵۷ در دانشگاه تهران است؟

ـ این عکس در دانشگاه تهران نیست. به احتمال زیاد در سیاهکل و سال ۱۳۵۸ است.

بعد از انقلاب در همان سال ۱۳۵۷ یک گروه فیلمبردار از بچه هایی که به سازمان خیلی علاقه مند بودند و انواع و اقسام دستگاههای فیلمبرداری را داشتند، به خانۀ یکی از دوستان آمدند و با اصرار از من خواستند که صحبت کنم و داستان خودم را بگویم. من هم قدری از ماجراهای مربوط به فعالیتهای خودم را شرح دادم که اینها فیلم گرفتند. بعد این فیلم را با یک سری صحنۀ تظاهرات گره زدند. از جمله، به تظاهرات روز ۱۹ بهمن سال ۱۳۵۸، در سالگرد حماسه سیاهکل که در خود سیاهکل برگزارشد، با بچه های سیاهکل یک برنامه راهپیمایی داشتیم. از من دعوت کرده بودند که به آنجا بروم. من هم با یکی از دوستانم به نام سید دانایی (که در لاهیجان به نام سید مکانیک معروف است) به آنجا رفتیم. در آنجا در راه پیمایی در جلوِ صف، ما با هم دست به دست داده و راهپیمایی کردیم که از ما در آنجا فیلم گرفتنـد. این را به آن مصاحبه یی که صحبتش رفت، وصل کردنـد. (البته، یک تکّه هایی از آن را حذف کردند). بعد از آن یک فیلمی درست کرده بودند که قطب زاده با همه صحنه هایش موافق بود که از تلویزیون پخش شود، به جز بحش مربوط به سیاهکل این فیلم؛ که در آن به کل این حرکت و اصل ماجرا و چگونگی آن پرداخته شده بود. 

این گروه فیلمبردار رفته بودند از «کاکو» و از تمام این مناطق فیلمبرداری کرده بودند و به آن صحنه راهپیمایی وصل کرده بودند. در متن گفته شده بود که: «آری، در نهایت به اینجا رسید...» که جمعیت عظیمی را نشان می دهد که ما در آن راهپیمائی در حال حرکت هستیم. خلاصه با پخش این فیلم مخالفت کردند و پخش نشد. ولی در مورد آن عکس فکر می کنم مربوط به سال ۱۳۵۸ باشد. چون سازمان ما در روز ۱۹ بهمن سال ۱۳۵۸ تنها باری بود که یک برنامۀ سراسری گذاشته بود در سیاهکل و من در آنجا متنی را خواندم.

 

*مهدی سامع: تشکّـر می کنم رفیق ایرج عزیز.

ـ خوا هش می¬کنم.   

 

تاریخ مصاحبه: ۸ مه ۲۰۱۰

 

*روایت شاهدان پیرامون جنبش پیشتاز فدایی از آغاز تا بهمن ۱۳۵۷، مصاحبه با کسانی است که به اشکال مختلف با سازمان چریکهای فدایی خلق ایران و یا با رهبران، کادرها و اعضای این جنبش طی سالهای قبل از انقلاب بهمن ۱۳۵۷ آشنایی و تماس داشته اند. برخی از کسانی که با آنها گفتگو شده، از اعضا و کادرهای سازمان در آن سالها بوده اند. 

متن مصاحبه با ایرج نیری ابتدا از گفتار به نوشتار تبدیل و سپس به وسیله علی معصومی ویراستاری و تنظیم نهایی شد که به رفیق ایرج نیری رسید.

در نگارش این مصاحبه ها برای چاپ روزنامه ای و انتشار در سایتهای اینترنتی از شیوه جدا نویسی و عدم استفاده از نیم فاصله استفاده شده است.

امید وارم انتشار این مصاحبه ها بتواند برای جنبش آزادیخواهی مردم ایران و به ویژه برای زنان و مردان جوان ایران زمین مفید باشد.

 

 

 

نبرد خلق شماره ۴۱۰- ویژه چهل و هشتمین سالگرد حماسه سیاهکل - ششم فروردین ۱۳۹۸

 

 بازگشت به نبردخلق

بازگشت به صفحه اول