از زبان كودكان میهنم

سارو

م. وحیدی

 

سلام من سارو هستم. اهل کردستانم و سیزده سال دارم. شبها درس می خوانم و روزها کولبری می کنم تا بتوانم خرج مدرسه و کتـابم را در بیاورم.

پدرم هم کولبراست. از وقتی چشم بازکردم او کولبر بوده است. حالا سنش زیاد است و بار زیادی نمی تواند حمل کند. به همین خاطــــر، من هــم درخرجی خانه کمک می کنم.

پدرم با وجود سن زیاد صبحهای زود می رودکولبری و آخــر شب بر می گردد. گاهی وقتها هم شبها برنمی گـردد و رفت و آمدش یک شبانه روز طول می کشد. وقتی هم برمی گردد، یک روز تمام می خوابد.

او موقع کولبری مسیرهای سختی را طی می کند و از صخره ها بالا می رود. یک بار نزدیک بود ازصخره ای پایین بیفتد، ولی لابـلای تخته سنگها گیرمی کند و نجات پیدا می کند.

چند ماه پیش پاسداران او را با گلوله زدند و کلیه اش آسیب دید و دکترها مجبور شدند آن را بردارند تا زنده بماند. حالا او یک کلیه دارد.

پدرم قبلا یک قاطـر داشت و با آن بارهایش را جابجا می کرد. امـا از وقتی نیروی های انتظامی قاطرش راکشتند، او مجبور شد خودش کولبری کند.

پدرم موقع ناهار توقف نمی کند و همان طور که حرکت می کند ناهارش را می خورد.

من هم از او یاد گرفته ام و ناهارم را لای نان می پیچم و موقع حرکت  به دندان می کشم. موقع حرکت شعـر هم می خوانم. آن را از پدرم یاد گرفته ام. با خواندن شعر، طولانی بودن مسیر را کمتر متوجه می شوم:

ـ کسی از حال و درد من خبرندارد

کسی به آه سرد من توجه ندارد

یک مشت زرپرست سکه شناس

هیچ دینی ندارند جز اسکناس

این که دین نیست نوعی ریاست

خانه ظلم است و بازار اغنیاست

مادرم در خانه کلاش می چیند و کفش کردی درست می کند و به مغازه دارها می فروشد. نوک انگشتان مادرم همیشه زخمی و دردناک است؛ از بس که سوزن می زند و کار می کند.

خواهرها و برادرهایم ازدواج کرده و رفته اند و من تنها مانده ام.

دوست دارم وقتی بزرگ شدم یک «وزنه بردار» شوم.

منبع: نبردخلق شماره ۴۰۹،ششم فروردین ۱۳۹۸

 

 بازگشت به نبردخلق

بازگشت به صفحه اول