روایت شاهدان (3)*

 

گفت و گو با عزیز پاک نژاد

 

 عزیز پاک نژاد: در اطراف ما ولوله ای ایجاد شد و به موضوع روز ما تبدیل گردید. تصور کلی از «سیاهکل» این بود که گویی یک سرزمین یا جنگل یا دشتی آزاد شده  که می شود به آنجا رفت و اسلحه دست گرفت و جنگید. در اطراف ما اصولا کسی نبود که قبل از این رویداد نامی از دهکده یا پاسگاهی به اسم سیاهکل شنیده باشد، اما همه از آن به گونه ای صحبت می کردند که گویی در آنجا متولد شده اند

 

 

 

*رفیق عزیز پاک نژاد شما زندانی سیاسی در زمان شاه بودید. قبل از این که در مورد پرونده گروه شما سوال کنم، می خواستم بدانم رویداد سیاهکل و حوادث بعد از آن چه تاثیری در شما داشت و چه واکنشی در شما ایجاد کرد؟

-من در زمانی که سیاهکل اتفاق افتاد حدود هفده تا هیجده سال داشتم. رویداد سیاهکل در زندگی مبارزاتی من و دوستانم تاثیر زیادی داشت. ماهها قبل از آن رویداد به همراه، چند تا از دوستان  و همکلاسیها و آشنایان، گروهی درست کرده بودیم که هوادار مبارزه رادیکال بود. اون زمان مبارزه مسلحانه برای ما به اون شکل شناخته شده نبود. رویداد سیاهکل ما را به طور اتوماتیک هوادار چریکهای فدایی خلق کرد و ما بدون این که با آنها ارتباط تشکیلاتی مستقیم داشته باشیم، در خط و خطوطی که داشتند، به خصوص مشی مسلحانه فعالیتمان را ادامه دادیم. همان طور که گفتم گروه ما قبل از سیاهکل تشکیل شده بود و فعالیتهای زیادی داشت. بعد از سیاهکل این گروه همان طور که طبیعت مبارزه در آن زمان ایجاب می کرد گرایش زیادی به مبارزه قهرآمیز پیدا کرد. مثلاً من خودم شخصا از روز اولی که مبارزه را شناختم و وارد مبارزه شدم یعنی از سنین 15 – 16 سالگی، شکل مبارزه برای من مبارزه مسلحانه بود. شکل دیگری از مبارزه را نمی شناختم. فکر می کردم کسی که وارد مبارزه می شود باید اسلحه دست گیرد و علیه دشمنان مردم بجنگد. به همین دلیل رویداد سیاهکل به ما راه نشان داد. یعنی مبارزه مسلحانه را برای ما ملموس تر کرد. این مساله سه چهار سال ادامه داشت تا زمانی که دستگیر شدیم.

 

*شما کی از رویداد سیاهکل با خبر شدید و واکنش اولیه شما و دوستانتان در این مورد چه بود؟

- به یاد دارم درست یک روز بعد از عملیات سیاهکل خبر آن در روزنامه ها و رادیو پخش شد. در همان روز 20 بهمن 1349 و روزهای متعاقب آن در میان مردم این خبر به صورت گسترده انعکاس پیدا کرد. در اطراف ما ولوله ای ایجاد شد و به موضوع روز ما تبدیل شد. تصور کلی از «سیاهکل» این بود که گویی یک سرزمین یا جنگل یا دشتی آزاد شده که می شود به آنجا رفت و اسلحه دست گرفت و جنگید. در اطراف ما اصولا کسی نبود که قبل از این رویداد نامی از دهکده یا پاسگاهی به اسم سیاهکل شنیده باشد، اما همه از آن به گونه ای صحبت می کردند که گویی در آنجا متولد شده اند. یکی از دانشجویانی که من با او ارتباط داشتم، در حال عبور از کنار من در خیابان با اشاره دست به خودش و بعد دراز کردن دست به طرف افق، به من فهماند که دارد به «آنجا» می رود. او حتی نمی دانست سیاهکل را با «س» می نویسند یا با «ص» اما می خواست خودش را به آنجا برساند. این گونه احساسات انقلابی در میان جوانانی که من می شناختم زیاد دیده می شد.  

 

*اگر اشتباه نکنم گروه شما بیشتر افرادش از شهر دزفول و اطراف آن بودند. در فاصله بین سیاهکل تا موقعی که شما را دستگیر کردند گروه شما چه فعالیتهایی داشت؟

-از زمستان سال 1349 تا زمان دستگیری، گروه ما راهی طولانی را طی کرد. گسترش زیادی پیدا کرد و در جهت خطش که «تبلیغ مسلحانه» بود پیش می رفت. یک سری عملیات مسلحانه هم در شهر دزفول انجام داد که  تا اوایل سال 1352 این عملیات ادامه داشت و در اواخر سال پنجاه و دو که همه افراد این گروه دستگیر شدند و به زندان رفتند نقطه ختم فعالیتهای گروه ما بود.

من خودم در انجام این گونه عملیات مسلحانه موفق نبودم. ما از اواخر سال 1348 شروع کردیم. در اواخر سال 1349 رویداد سیاهکل بود. در سال 1350 ما تقریباً تحصیلات متوسطه خودمان را تمام کرده بودیم. از آن سال به بعد ما باید فکر می کردیم که چکار باید بکنیم. چون بیشتر اعضای این گروه وضعیت مشابه من داشتند. یا باید می رفتیم دانشگاه یا باید می رفتیم سربازی. چون یک حالت اجبار ایجاد شده بود. هم یک جوری باید وضعیت فردی خود را سروسامان می دادیم و هم تمرکز را که خیلی طول کشیده بود از بین می بردیم. من و چند نفر دیگر تصمیم گرفتیم که برای استفاده از آموزشهای نظامی در ارتش و برای آمادگی بیشتر، از شهر دور شویم. آن هسته اولیه که آنجا بود هرکدام به یکی از شهرها رفتند و تمرکز را از بین بردند و افراد جدیدی که عضوگیری کرده بودیم آمدند و جای ما را گرفتند و ادامه دادند. البته ما هم مرتب ارتباط داشتیم. من با یکی دیگر از اعضای گروه به نام «احمد بهراد» از شهر کرمان سر درآوردیم. او که در یکی از عملیات انفجاری شرکت داشت بعد از دستگیری به زندان ابد محکوم شد. او یکی دو سال قبل از  قیام بهمن از زندان آزاد شد و متاسفانه شنیدم چندی پیش در ایران براثر سکته قلبی فوت کرده است. ما با هم تا اواخر سال 1352 در آنجا بودیم و در همان جا هم دستگیر شدیم.

 

*گروه شما تقریباً چند نفر بودند؟

-در ابتدای کار ما 9 نفر بودیم. 9 نفر از همکلاسیها و دوستان. مثلاً من 16 ساله بودم. بعضیها 17 سال داشتند.  بعضیها یک کمی بیشتر یک کمی کمتر. یک سری دوست و آشنا بودیم که بیشتر تحصیلات متوسطه را می گذراندیم. بیشتر در دبیرستان با هم آشنا شده بودیم، یا همسایه بودیم. یک سرگروه داشتیم که از ما با تجربه تر بود. او عضو گروه «ستاره سرخ» بود که بعد از مدت کوتاهی در ارتباط با همین گروه دستگیر شد و به زندان افتاد ولی ما راهمان را ادامه دادیم. در جریان مبارزه یعنی تا سال 1352 گروه ما گسترش زیادی پیدا کرد. در شهرهای مختلف خوزستان و به خصوص در شهر دزفول که مرکزیت گروه در آن مستقر بود، در تهران، اصفهان، کرمان، بندر عباس و بعضی شهرهای دیگر. درشهرهای استان لرستان هم وابستگان، اعضا و سمپاتهایی داشت. راستش من از تعداد کسانی که دستگیر کرده بودند اطلاعی دقیقی ندارم چون بسیاری از کسانی که مثلاً به اعضای این گروه اسلحه فروخته بودند را  ساواک دستگیر کرده و پرونده آنها به گروه ما مربوط بود. بنابراین تعداد زیادی بودند. عدد دقیق آن را نمی دانم ولی در زندان که بودیم در بندهای مختلف زندان شماره یک قصر که مخصوص زندانیان سیاسی بود، از اعضای گروه ما بودند.

 

* تعداد اولیه و در حقیقت تشکیل دهنده گروه شما 9 نفر بودند. ارزیابی من با توجه به کسانی که در زندان دیدم این است که گروه شما حدود 40 – 50 نفری بودند. آیا این ارزیابی درست است؟

-من فکر می کنم بیشتر بودند. چهل پنجاه نفر کسانی بودند که در زندان بودند. بسیاری از وابستگان و اعضای این گروه که کار زیاد مهمی نکرده بودند را از همان ابتدا دستگیر نکردند. تعدادی را هم دستگیر کردند و در همان روزهای اول آزاد کردند. به خاطر مصالح خودشان بعضیها را دستگیر نمی کردند، یا با گرفتن یک تعهد آنها را آزاد می کردند و یا اصلاً نمی رفتند به سراغ آنها بلکه تعقیبشان می کردند که ببینند چکار می کنند. آیا به فعالیت ادامه می دهند و با کسانی در ارتباط هستند و یا کسانی دیگر را جذب می کنند. به این ترتیب می توانم عدد چهل و پنجاه نفر اعضای اصلی که به زندان افتادند و بعد آزاد شدند را تایید کنم، ولی تعداد کل بیشتر بود.

 

*شما اخبار، اطلاعات، جزوه ها و کتابها را از کجا و چگونه به دست می آوردید و چطور استفاده می کردید؟

-گفتم ما یک گروهی بودیم که از اواخر سال 1348 یعنی تقریباً یک سال قبل از سیاهکل کارمان را آغاز کرده بودیم. آن هم بیشتر تحت تاثیر اخبار مربوط به «گروه فلسطین». فعالیت ما در ابتدا جلسات مطالعاتی بود. اولین کتابی که به عنوان کتاب پایه در گروه ما مورد مطالعه قرار گرفت، اصول مقدماتی فلسفه جورج پولیتزر بود که ما از تجربیات کسانی که در زمینه فلسفه مطالعاتی داشتند استفاده می کردیم و این کتاب را بررسی می کردیم. در این کتاب ما با مفاهیمی مثل ایده آلیسم، ماتریالیسم و ماتریالیسم فلسفی و تمام این مقوله ها آشنا می شدیم، آنها را به بحث می گذاشتیم و استفاده می کردیم. کتابهای دیگری هم داشتیم مثلاً کتابهای سرخ مائو که به دست آورده بودیم و آنها را مطالعه می کردیم. رمانهای زیادی به دست ما رسیده بود که البته در اختیار داشتن این کتابها را ما مدیون یکی از دانشجویان وابسته به کنفدراسیون خارج کشور بودیم. او از انواع و اقسام کتابها در چمدانش جاسازی کرده و وارد ایران کرده بود. کتابهای تاریخی در زمینه های مختلف داشتیم. اینها کارهای ما در زمینه مطالعاتی بود. خبرهای مربوط به جنبش مسلحانه را بیشتر دهان به دهان یا سینه به سینه می شنیدیم. یک رابطی هم داشتیم با تهران که من البته نمی دانستم که چه می کرد. او خبرهایی را می آورد و گاهی وقتها جزوه های فداییها را برای ما می آورد. مثلاً یک جزوه ای که آورد و درجلسه مطالعاتی مطرح کرد مربوط به نوع شکنجه هایی بود که ساواک  به جوانان انقلابی تحمیل می کرد. به دخترها و به پسرها. بعد از جریان «گروه فلسطین» هم اخبار را از طریق رادیوی فارسی زبانی که از بغداد پخش می شد که رفیق حسین تاجمیر ریاحی گویندگی آن را به عهده داشت دریافت می کردیم.

 

*رادیو میهن پرستان؟

-یادم نیست اسمش چی بود ولی در عراق یک رادیویی به زبان فارسی بود که ما هر روز به آن گوش می دادیم، چون «حسین» گوینده آن بود و همه مسایلی را که مطرح می شد یا اتفاقاًتی را که در سطح کشور می افتاد و او به طرق مختلف اطلاع پیدا می کرد از آن رادیو پخش می کرد و ما با علاقه گوش می کردیم .

یکی دیگر از چیزهایی که برای خود من مرتب اتفاق می افتاد و به آگاهیهای من اضافه می کرد یا اخبار را کسب می کردم، خود ساواک بود. داستانش این چنین بود که هر اتفاق مسلحانه ای در کشور رخ می داد، من از جمله کسانی بودم که ساواک در دبیرستان به سراغم می آمد و از سرکلاس من را می بردند به اداره ساواک که ببینند آیا ارتباطی با این رویداد داشتم یا نه؟ مثل من دو سه نفر دیگر هم بودند که یا برادری در زندان داشتند، یا در خانواده آنها افرادی با سابقه سیاسی وجود داشتند. ما را جمع می کردند و می بردند ساواک شهر. البته به دلیل این که دانش آموز بودم، همیشه پدر من را هم خبر می کردند و این کار زیر نظر پدرم انجام می گرفت. پدرم را بیرون، در حال دعا خواندن برای سلامتی من، نگه می داشتند. البته این کار با اطلاع مدیر و ناظم دبیرستان هم بود. به خوبی به یاد دارم رئیس ساواک شهر ما یک معاونی داشت به اسم «فرجی» با چشمان دریده و لحن و قیافه تهدید آمیز. بوی دهانش از شدت الکل زیادی که می خورد، واقعا غیر قابل تحمل بود. هر اتفاقی که افتاده بود به من می گفت که این اتفاق افتاده و تو چه نقشی داشتی و چه اطلاعاتی داری. من از این طریق از خیلی از اتفاقات اطلاع پیدا می کردم و به گوش بقیه می رساندم.

ما از همه جا سعی می کردیم خبرها را بگیریم. چون ارتباطمان مستقیم با تشکیلات فدایی وصل نبود، از این طریق سعی می کردیم خودمان خبر جمع کنیم و به نوبه خود آن را پخش کنیم. از طریق اعلامیه یا صحبت کردن با دانشجویان اهواز یا شهرهای مختلف. چیزی که در آن زمان خیلی مهم بود، مساله امنیت بود که ما بسیار رعایت می کردیم. با وجودی که خیلی از ما زیر نظر ساواک بودیم، ولی نمی توانستند اطلاعاتی از ما پیدا کنند. فکر می کنم یک تضادی داشتند. می دیدند که ما همیشه تو خیابان هستیم، این جا هستیم، آن جا هستیم. همیشه ما را می دیدند. بعدش هم یک سری اتفاقات می افتاد که آنها نمی فهمیدند. فکر نمی کردند که ما بتوانیم یک چنین کارهایی را انجام بدیم.

 

*از زنده یاد حسین تاجمیر ریاحی صحبت کردید. در مورد او و فعالیتهایش در آن دوران چه اطلاعاتی دارید؟

-سوال بسیار به جایی کردید و من در این مورد از شما تشکر می کنم. حسین تاجمیر ریاحی از اعضای گروه فلسطین بود و همزمان دبیر ادبیات ما در دبیرستان در سالهای مختلف بود. او تاثیر زیادی  روی من و عده ای دیگر از همکلاسیهای من داشت. یادم می آید اولین باری که در کلاس حضور و غیاب می کردند وقتی اسم من را شنید آمد سراغم و گفت تو برادر شکری هستی؟ گفتم بله. خیلی خوب و گرم برخورد کرد. به یاد دارم اولین سوژه انشایی که داد این بود: «در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم». نظر شاگردانش را در این مورد می خواست. سوژه های اجتماعی و سیاسی را همیشه در کلاسهای درسش مطرح می کرد. مثلاً در همین مورد می گفت راجع به این سوژه بنویسید. هر کس هر نظری داره و بعد در جلسه بعدی کلاس همین نظرات را به بحث می گذاشت. در مورد تاریخ  2500 ساله شاهنشاهی بحث راه می انداخت. نظرات مختلفی بود. مخالف صحبت می کرد. موافق صحبت می کرد. کلاسهای درسش واقعا کلاسهای آموزنده ای بود. آدم بسیار مردمداری بود. با همکارانش خیلی خوب برخورد می کرد. همکارانش هم با او خیلی خوب بودند. حسین تاجمیر ریاحی بعد از دستگیری گروه فلسطین، از دام ساواک جست و به عراق رفت و در ایام قیام بهمن یکی از تشکیل دهندگان اتحادیه کمونیستها بود که در جریان قیام آمل بعد از انقلاب توسط رژیم فعلی دستگیر و اعدام شد. او تاثیر زیادی در آموزشهای اجتماعی و سیاسی من داشت.

 

*محاکمه گروه فلسطین در زمستان سال 1349 بود. در این محاکمه زنده یاد رفیق شکراله پاک نژاد دفاعیه بسیار مهمی داشت. اجازه بدید در مورد این محاکمه صحبت کنیم، چون این محاکمه قبل از جریان سیاهکل بود و گروه فلسطین در همان بستری بود که جریان سیاهکل بود. در مورد این محاکمه شما که از نزدیک شاهدش بودید چه اطلاعاتی به یاد دارید؟

- در گروه فلسطین آدمهای مختلف با تمایلات سیاسی مختلف وجود داشتند. همه آنها یک جا جمع شده بودند و افراد مشخصی هم داشتند. یکی از این افراد برادر من، شکراله پاک نژاد بود که شخصیت سیاسی معروف و شناخته شده ای بود. کسانی دیگر هم بودند. در دیماه سال 1348 همه آنها دستگیر شدند. این گروه به این علت به گروه فلسطین نامیده شد که افراد آن تصمیم داشتند برای دیدن آموزشهای نظامی و تجربه پیدا کردن در زمینه مبارزه به سرزمینهای فلسطینی بروند. آنها تصمیم داشتند از جنوب ایران از طریق مرز شلمچه به عراق و بعد از آنجا به سرزمینهای فلسطین بروند. رابط جنوب گروه فلسطین حسین تاجمیر ریاحی بود که در مورد او صحبت کردم. او در دزفول مستقر بود. رابط مرکز، بهروز ستوده بود. گروه فلسطین به این شکل تصمیم گرفته بودند به نوبت سه نفر سه نفر از مرکز بروند جنوب، یعنی از طریق بهروز ستوده سه نفر اعزام می شدند که حسین تاجمیر ریاحی آنها را تحویل می گرفت و او هم آن گروه سه نفره را تحویل کسانی می داد که ظاهراً قاچاقچی، ولی در اصل ماموران ساواک بودند. ساواک با اطلاع از طرح خروج گروه فلسطین برای آنها دام پهن کرده بود. کسانی از گروه فلسطین که از مرکز یا جاهای مختلف می آمدند تا از مرز جنوب خارج بشوند را دستگیر و فوری به تهران منتقل می کرد. از طرف دیگر خبر سالم رسیدن به مقصد را طبق قراری که گذاشته بودند به حسین تاجمیر ریاحی می دادند که سری بعدی را بفرستد. در حقیقت ساواک با خیال راحت نشسته بود که آنها بروند سر مرز و در آنجا دستگیرشان کند و خیالش هم راحت بود که هیچ اتفاقی خاصی نخواهد افتاد. پس از دستگیری هر گروه، سه نفر بعدی وارد کمین ساواک می شوند. موقعی که نوبت برادر من، شکراله پاک نژاد برای اعزام به آن طرف مرز می رسد، شب قبل از خروج در دزفول با حسین تاجمیر ریاحی صحبت می کند. حسین ابراز نگرانی می کند و می گوید که اوضاع یک مقداری مشکوک به نظر می رسد و من فکر می کنم توی تور افتاده ایم و باید قدری احتیاط کنیم. طبق گفته یکی از رفقای شکری به نام «آرش» که این ملاقات را مکتوب کرده، شکری در آن دیدار یک «خودکار بیک» به حسین تاجمیر نشان می دهد و می گوید علاوه بر آن علامت سلامتی که به طور معمول برای تو از آن طرف می آورند، من وقتی به آن طرف مرز رسیدم این خودکار را که می بینی به قاچاقچی، یعنی کسی که ما را برده می دهم و می گویم که به خودت بدهد و تو اگر این خودکار را دریافت کردی بدان که ما سالم رد شده ایم. ولی اگر این خودکار به دستت نرسید بدان که ما را گرفته اند. شکری سر مرز دستگیر می شود و خودکار هم به دست حسین نمی رسد. در همان محل دستگیری شکری را شکنجه می کنند و بعد او را به تهران می فرستند. حسین تاجمیر ریاحی و بهروز ستوده با این رمز شکری، تنها کسانی از گروه فلسطین بودند که توانستند از یک نقطه دیگر مرز خارج شوند و به سلامت به کشور عراق بروند و همانطور که گفتم حسین تاجمیر ریاحی در رادیوی فارسی زبانی که از بغداد پخش می شد به عنوان گوینده مشغول افشاگری شد.

محاکمات گروه فلسطین دقیقاً در دیماه سال 1349 انجام گرفت. دادگاه اول از یکم دیماه 1349 شروع شد به مدت 10 روز ادامه پیدا کرد. در حکمی که پس از پایان این دادگاه صادر شد، سه نفر به حبس ابد محکوم شدند. البته رژیم شاه می خواست کارهای دیگری هم بکند و حتی به بعضی از آنها حکم اعدام بدهد. منتهی فشار بین المللی باعث شد که این کار را نکند. به هر حال  شکراله پاک نژاد در دفاعیات معروفش این ماجرا را در همان صحن دادگاه توضیح  داد و افشاگری کرد. حدود 10روز بعد درتاریخ 20 دیماه 1349 تقریباً یک ماه قبل از رویداد سیاهکل، دادگاه دوم یعنی تجدید نظر شروع شد که چهار روز طول کشید. سه نفر از آنها به حبس ابد و بقیه را هم به حبسهای متفاوت، سه سال، هفت سال، 10 سال و پانزده سال محکوم کردند. محاکمات گروه فلسطین درتاریخ  25 دیماه 1349 تمام شد و اعضایش به زندانهای مختلف فرستاده شدند. زمان کوتاهی پس از این محاکمات سیاهکل اتفاق افتاد. فکر می کنم قدیمیها و از جمله خودتان از مسایل بعدی این گروه اطلاع کامل داشته باشید.

 

*سوال دیگری در همین مورد دارم. آیا محاکمات گروه فلسطین و به خصوص دفاعیات زنده یاد رفیق شکری اثر مشخصی در مسیر مبارزه شما داشت؟

-بله بسیار زیاد. یک نکته بود در دفاعیات برادرم شکراله پاک نژاد، در دادگاه دوم، در زمینه مشی مسلحانه روی من خیلی اثر گذاشت. در مورد این مشی و ضرورت به کار گیری مبارزه مسلحانه علیه رژیم  شاه. در مورد ضرورت این شکل از مبارزه ما یک اطلاعاتی از گوشه و کنار پیدا می کردیم و به طور طبیعی به صورت خام در من جا افتاده بود. منتها دفاعیات دوم به صورت دست نویس در همان تاریخ، بعد از چند روز به دست من رسید یا این که کسی برای من تعریف کرد. درست یادم نیست، شاید از یکی از رادیوها شنیدم. این قسمت از دفاعیات شکری هیچ وقت در داخل ایران منتشر نشد ولی در خارج کشور بیست و چند سال پیش مکتوب و منتشر شد. در آن یک جمله ای بود. شکری در آنجا می گوید که رژیم شاه یک رژیم وابسته است و این رژیم به دلیل این که تمامی آزادیها و حقوق مردم را سرکوبی می کند، وظیفه هر فرد ایرانی است که تفنگ در دست گیرد و از حقوق و آزادیهای خودش دفاع کند. مضمون جمله اش به این شکل بود؛ در این شرایط تفنگ می تواند وسیله موثری برای دفاع از آزادیها و حقوق بشر باشد. من تاکید می کنم روی حقوق بشر برای این که به نوعی مراجعه می داد به اعلامیه جهانی حقوق بشر. این جمله روی من خیلی اثر گذاشت. برای من، مفهوم مبارزه مسلحانه، تا آنجا که به عنوان آخرین راه حل علیه نظام و دیکتاتوری که همه آزادیها را سرکوب می کند و هیچ راهی برای نفس کشیدن مردم باقی نمی گذارد، مشروع بود. کما این که در اعلامیه جهانی حقوق بشر به شکلی در این مورد صحبت شده و به عنوان یک حق برای بشر به عنوان آخرین راه مطرح شده است. اضافه کنم که شکری حدود 10 سال در زندانهای رژیم شاه ماند و با قیام مردم آزاد گردید. او بعد از قیام ضد سلطنتی به فعالیتهای آزادیخواهانه خود ادامه داد و در ارتباط با این فعالیتها توسط فاشیسم مذهبی حاکم بر ایران دستگیر و در خفا اعدام گردید. تاریخ دستگیری او حدود تیر یا مرداد سال 1360 و تاریخ شهادتش طبق ثبت در گورستان بهشت زهرا در حومه تهران، 28 آذر همان سال است. البته به دلیل عدم اطلاع مشخص، این تاریخها نمی تواند دقیق باشد.

 

*گفتید که آخر سال 1352 شما را دستگیر کردند. ارزیابی کردیم یا به طور تقریبی حدس زدیم که 50 نفر را دستگیر کردند. در مورد فعالیتهای خودتان و گروه خودتان و مسیری که طی کرد بیشتر بگویید؟ این که چگونه دستگیر شدید و تا آنجا که شما اطلاع دارید کیفیت بازجوییها چطور بود و در کدام زندان گروه شما را بازجویی کردند؟

-همانطور که گفتم گروه ما گسترش زیادی پیدا کرده بود و ابعاد کارش به شکلی بود که ساواک نمی توانست به راحتی به ما دست پیدا کند. یک شکلی از کار داشتیم، خود بخودی بود یا نبود و یا هرچی بود، به دلیل بومی بودن یا هرچیز دیگر، ساواک دیر توانست به ما ضربه بزند. لو رفتن گروه ما به این شکل بود که یکی از وابستگان گروه که در تهران دانشجو بود با یک خانمی نامزد کرده بود. ساواک این خانم را در خیابان دستگیر می کند یا او را می رباید. آن زمان ساواک از این کارها می کرد. دانشجویان یا کسانی که کنار خیابان مشکوک به نظرش می رسید، می دزدید و می برد به خانه های مخفی در تهران یا در گاراژها و محلهایی که از قبل آماده کرده بود و از آنها بازجویی می کرد تا ببیند از آنها اطلاعاتی به دست می آورد یا نه. از بد حادثه این خانم را دستگیر می کنند و می برند زیر شکنجه و از او در مورد رابطه هایش سوال می کنند. او می گوید من با کسی ارتباط ندارم ولی یک نامزد دارم که او با یک گروه مسلح در جنوب کشور ارتباط دارد. در این موقع ساواک متوجه می شود که اوضاع از چه قرار است و بلافاصله نامزد آن خانم که وابسته به گروه ما بود را دستگیر کرد و او را به همکاری به ساواک کشاند و به این ترتیب گروه لو رفت.

قبل از این که اصل ماجرا را توضیح دهم، یک اتفاق جالب که در بطن فعالیتهای ما توسط ساواک انجام شده بود را توضیح می دهم. تا آنجا که به خاطرم مانده حدود سال 1351 ساواک دزفول یک رئیس داشت به اسم سرهنگ افراسیابی. این فرد که از کشف گروه ما ناتوان بود، یک گروهی را دستگیر می کند. یک آخوندی بود به نام سبحانی که بچه های مذهبی را دور خودش جمع می کرد و برایشان صحبت می کرد. از قرار معلوم اگر حافظه ام درست یاری دهد این آخوند نابینا هم بود. به هرحال او تعدادی از بچه های مسلمان و مذهبی را دور خودش جمع می کرد و صحبت می کرد و گاهی مخالفتی هم با سیستم شاهنشاهی می کردند. ساواک شهر ما آنها را دستگیر می کند و وادارشان می کند تا عملیاتی که در شهر ما صورت گرفته را به نوعی به عهده بگیرند. به آنها می گویند شما این فعالیتها را به عهده بگیرید و ما شما را آزاد می کنیم. آنها هم به کار نکرده اعتراف می کنند و بعد هم آنها را به دو یا سه سال زندان محکوم می کنند که در زندان کارون اهواز و جاهای دیگری زندانی می شوند. وقتی گروه ما را دستگیر کردند، ساواک مرکز فهمید که رییس ساواک شهر ما کلک زده و در واقع در پاسخ سوالاتی که از او در مورد بمب گذاری می کردند، می خواسته خودی نشان دهد. بلافاصله ساواک مرکز، سرهنگ افراسیابی را عوض کرد و یک جلادی را به اسم ستاری، نمی دانم سرگرد بود یا سرهنگ، را به جای او گماردند که  افراد گروه ما را در دزفول و جاهای دیگر دستگیر کرد. خیلی هم به همه شکنجه داد. با وجودی که قرار بود بچه ها را بعد از دستگیری به تهران ببرند ولی خودش در شکنجه بچه ها خیلی قساوت به خرج داده بود.  

به هرحال، همان موقع اعضای گروه سبحانی که مدت زندانشان را هم تا اندازه ای کشیده بودند، آزاد می کنند. در آن زمان شنیدم که چند تن از آنها از مرز خارج می شوند و به عراق می روند و از آنجا می روند به محلی که «مصطفی چمران» مستقر بوده و زیر نظر او کار می کنند. بعد از انقلاب اینها برگشتند و تبدیل شدند به جلادان رژیم کنونی. سرهنگ افراسیابی بعد از انقلاب از اولین کسانی بود که به خاطر همان کار اعدامش کردند و جالب این که جانشین او را که همان ستاری بود، هیچ وقت نشنیدم که او را دستگیر کرده باشند. به احتمال زیاد به خدمت رژیم در آمده است.  

اما برگردم به داستان گروه ما. ساواک در عرض دو ماه یعنی از دی تا اواخر اسفند سال 1352 توانست تمام نفرات را دستگیر کند. بعضی از کسانی که یا قاچاقچی بودند یا مرز نشینان زحمتکشی بودند که یک اسلحه به گروه ما فروخته بودند را هم در اوین جمع کرد. جواب دستگیر شدگان  به ساواک در مورد این که چرا اسلحه داشتید و خرید و فروش می کردید، این بود که  ما در مرز امنیت نداریم و این اسلحه ها برای دفاع شخصی است و گاهی هم یکی از آنها را می فروختیم. ساواک یکی دو تا از این افراد را که دستگیر کرده بود، با شکنجه های غیر انسانی وادارشان کرده بود دیگرانی را هم که می شناختند لو بدهند. بعضی مواقع آنها مجبور شده بودند با هلیکوپتر در مرزها یا در دشت کویر به شناسایی و دستگیری بعضی از این افراد بپردازند. آنها را بسیار شکنجه کرده بودند. من خودم بعضی از آنها را در زندان دیدم. ناخنهای بعضی از آنها را کشیده بودند. حتی یکی از آنها را چنان شکنجه کرده بودند که جریان خونش قطع شده بود و مجبور شدند از خارج کشور یک اکیپ پزشکی برای مداوای او به ایران بیاورند. بعضی از این افراد را در پرونده ای که  ساواک برای گروه ما تشکیل داده بود، قرار دادند. سرانجام برای هرکدام از آنها دو تا سه سال زندان حکم دادند و بعد هم آزادشان کردند. ستاری، رییس ساواک می رفت در شهرهای مختلف هر اسمی که پیدا می کرد یا لو می رفت را دستگیر می کرد. این که آن فرد کی بوده و در چه حدی ارتباط داشته مهم نبود. مهم این بود که خود او برخلاف تصمیم بعدی ساواک، می خواست ابعاد این مساله را هرچه بیشتر نشان دهد تا برای خودش موقعیت بهتری در ساواک پیدا کند.

من را به همراه یکی دیگر از رفقا در کرمان دستگیر کردند. همان شب بعد از بازجوییهای مقدماتی و تهدیدات لفظی به تهران منتقل کردند و به کمیته مشترک ضد خرابکاری، پشت میدان توپخانه بردند. رژیم کنونی در حال حاضر برای پوشاندن جنایتهای خودش در این محل، چیزی به نام «موزه عبرت» درست کرده است. مرا در یک سلول تاریک انداختند.

ساعت هشت صبح آمدند، ولی به جای این که من را برای بازجویی به اتاقهای مخصوص شکنجه ببرند، به اوین قدیم منتقل کردند. در بدو ورود به یک سالن دیدم کلیه بازجوها و شکنجه گرانی که می شناختیم یعنی اسم آنها را شنیده بودم دور تا دور روی صندلی نشسته اند و منتظر رسیدن من بودند. بعضی از آنها برای ترساندن من خودشان را معرفی کردند. دو نفر از آنها که نام آنها در دفاعیات برادرم آمده بود، در جلوی دیگران نشسته بودند. به هرحال آنجا هم اتاق «تمشیت» یعنی اتاق شکنجه بود. همه نوع شکنجه ای بود. انواع و اقسام این شکنجه ها را با بیرحمی و قساوتی خارق العاده به کار گرفتند.

بعد از چند ماه که بازجوییها تمام و پرونده ما تکمیل شد، من را به زندان قصر منتقل کردند. چند ماه بعد من را برای بازجویی در مورد یک اسلحه ای که از قرار معلوم یک جایی گم شده بود و آنها فکر می کردند که در اختیار من است به زندان قزل قلعه بردند و بعداً هم متوجه شدند که من از آن اطلاعی ندارم. یکی دو ماه در آنجا بودم و بازجویی شدم. بعد از آن من را و کلیه افرادی که در قزل قلعه بودند را به زندان اوین جدید منتقل کردند. به یاد دارم که صبح زود برخلاف همیشه که سکوت در همه جا برقرار بود، یک نگهبان آمد و گفت همه زندانیان با قاشق خود بدون وسایل آماده بیرون رفتن باشند. آمدند تک تک چشم بند زدند و سوار اتوبوس کردند و به اوین جدید منتقل کردند. من از بوی مخصوص گلها و درختان اوین فهمیدم در کجا هستیم و حتی این موضوع را با وجودی که چشم بند داشتم، با صدای بلند در اتوبوس به دیگران گفتم. افتتاح سلولهای این بخش از زندان اوین که الان در اختیار رژیم آخوندهاست، به عهده ما بود. همه ما بدون این که اطلاع داشته باشیم به سلولهای انفرادی زندان اوین جدید منتقل شدیم. این مدل سلولها را من نمی شناختم. در آن دستشویی و توالت تعبیه شده بود. تمیز بود. رختخواب داشت ولی به طور کامل از دنیا قطع بود. غذا از پایین در از یک دریچه کوچک به داخل داده می شد و ظرف غذا از همان مجرا به بیرون برده می شد. در روز یک ساعت هواخوری در یک حیاط پنج در پنج که سقف آن با میله های آهنی به صورت شبکه پوشانده شده بود، داشتیم ولی تماس با کسی میسر نمی شد. سکوت بود و بی خبری. بعد از چند ماه با تهدید اعتصاب غذا دوباره به زندان قصر منتقل شدم تا بتوانم در ایام تابستان از ملاقات خانواده که به تهران می آمدند برخوردار بشوم.

دادگاه گروه ما دو مرحله داشت. برای دادگاه افراد را بسته به میزان و اهمیت کارشان دسته بندی نکرده بودند. بلکه یک ترکیب از هر دو بود یعنی کسانی که مثلاً عملیات داشتند را با کسانی که کار زیادی نکرده بودند در اکیپهای چند نفره قرار داده و محاکمه می کردند. در دادگاه اول که چند ماه بعد از دستگیری بود به من به دلیل این که عملیات انجام نداده بودم، یک سال دادند. بعد از این دادگاه به مدت یکسال و نیم زیر دادگاه دوم بودم. در اواسط سال 1354 به دادگاه دوم بردند که پنج سال حکم قطعی دادند. بقیه کسانی که با من در یک دسته محاکمه می کردند را هم به سه سال و هفت سال و ده سال و ابد محکوم کردند. دو ماده قانونی در آن زمان وجود داشت که زندانیان سیاسی آن زمان با آنها آشنا بودند. یکی قانون «مقدمین علیه امنیت کشور» و دیگری «دخول در دسته اشرار مسلح». برای اولی اگر درست به خاطر داشته باشم ماکزیمم سه سال می دادند. برای ماده دوم معمولا دوازده سال که در مدت زمان بین دو دادگاه، با توجه به بالا گرفتن مبارزات مسلحانه در کشور، ماکزیمم اولی به 10 سال، و ماکزیمم دومی به اعدام تبدیل شده بود. ما را با همین ماده ها محاکمه کردند ولی به کسی اعدام ندادند.

 

*صحبت از عملیات کردید، در این سلسله عملیات چه از طرف شما و چه از آن طرف کسی هم کشته شده بود؟

-به هیچ وجه. این عملیات که من اشاره کردم اسمش عملیات مسلحانه بود ولی در اصل «تبلیغ مسلحانه» بود. بیشتر شبها اتفاق می افتاد. بیشتر بمبگذاریهایی در مراکز نظامی رژیم بود. من خودم به طور مثال از این عملیات روز بعدش در دبیرستان مطلع می شدم که همه از آن صحبت می کردند. یک صدایی شب می شنیدیم ولی کسی نمی دانست چه اتفاقی افتاده و صبح که همه مطلع می شدند در مورد آن صحبت می کردند. خصلت این کارها و این گروه که باعث می شد دستگیری گروه برای ساواک مشکل باشد این بود که هیچ کس از کار هیچ کس مطلع نبود و سر در نمی آورد. یک سری روابط دوستانه بود که مشخص بود، ولی از کار هم خبر نداشتند. هیچ کس نمی دانست کی توی این گروه هست و کی توی این گروه نیست. با گسترش گروه هم همین نظم ادامه پیدا کرد. اهدافی که مورد تهاجم و حمله قرار می گرفت به طور مثال اداره ساواک بود، شهربانی بود، یا محلهایی که به نوعی در ظلم و تعدی به مردم شرکت داشتند مورد حمله قرار می گرفت. برداشتی که از «تبلیغ مسلحانه» وجود داشت این بود و این گونه عمل می شد. یک بمب گذاری انجام می شد و بعد یک اطلاعیه در همان مورد صادر و پخش می شد. خطاب عملیات بسته به مورد، کشاورزان، اصناف، دانش آموزان، اعتراض به دستگیریها یا اعدامها و از این قبیل بود. اهداف این عملیات و مسایل آن برای آنها توضیح داده می شد. نتیجه این کار هم معمولا جلب سمپاتی مردم و بیان آن در اینجا و آنجا در جملاتی از قبیل اینکه «دزفولیها دل و جرات دارند» خودش را نشان می داد. این عملیات بسیار حساب شده بود تا به جان کسی آسیب نرسد.  

در این مورد به طور مشخص من خط قرمز داشتم. البته این را در مورد همه اعضای گروه نمی توانم بگویم. به یاد دارم در بحثی در این مورد، یکی از اعضا که آدم بسیار تند و ماجراجویی بود، موضوع رعایت امنیت و حفظ جان مردم را بی اهمیت جلوه داد و حتی به نوعی سعی کرد آن را توجیه کند که با اعتراض من و بقیه حاضران روبرو شد و سکوت کرد.

 به طور مثال در یکی از عملیات شبانه که توسط خود من و یکی دیگر از رفقا قرار بود انجام شود، درست قبل از عملیات، با درک این که ممکن است درصد کمی خطر برای جمعیتی که به سینمای محل رفته و در ساعت موعود خارج می شدند و ممکن بود راهشان برای برگشت به خانه از نزدیک محل عملیات باشد، بدون درنگ عملیات را متوقف و با دردسر زیاد با سوزاندن تمامی قرارها و آمادگیها محل را ترک کردیم. یکی از رفقا که در جریان این کار بود در زندان اوین در موقع بازجوییها به این مورد اعتراف می کند و بازجوی من با حیله ورزی این مساله را به عنوان یک «نقطه مثبت» برای من مطرح می کرد. فکر می کنم آنها بدشان نمی آمد که چنین کارهایی از مردم قربانی بگیرد تا کارهای خودشان را توجیه کنند.

برعکس این موضوع برای یکی از افراد افراطی گروه که در بالا از او صحبت کردم اتفاق افتاد. نامبرده در زمان عملیات که کلیه مسئولیت را به عهده داشت، بمب خود را روی محل خواب ماموران و نگهبان ساختمان مورد نظر پرتاب می کنه ولی از خوش شانسی همه ما، این بمب به درخت نخل داخل ساختمان برخورد و قبل از انفجار به داخل حوض ساختمان افتاد و خسارات آن چنانی هم وارد نکرد. بعد ها در بازجوییهای اوین به او گفته بودند که تو مرتکب قتل یک ماهی در داخل حوض شدی و حکم تو اعدام است. این موضوع سوژه شوخی و خنده همه شده بود. خود طرف هم به شوخی می گفت باید برویم به آن درخت دخیل ببندیم. چون آن درخت  بسیاری از ما را از اعدام نجات داد.

ساواک بعد از دستگیری، در برخورد با گروه ما مشکلاتی هم داشت. حالا ممکن است به خاطر این بود که می ترسیدند با دادن حکم اعدام یک انعکاس منفی در شهر ما داشته باشد و جوانان بیشتری به این راه کشیده شوند و  به ضرر رژیم تمام شود. تا آنجا که من به یاد دارم این عملیات بسیاری از جوانان را جذب می کرد. گرایش جوانان به این خط و خطوط و مشی مسلحانه و جذب به گروه ما بسیار ساده شده بود. با هر جوانی صحبت می کردیم آرزویش این بود که به گروه به پیوندد و توی این گونه عملیات شرکت کند. اصولا بعد از «سیاهکل» فکر می کنم در سراسر کشور جوانهای زیادی جذب مبارزه مسلحانه می شدند. در شهر ما و شهرهای دیگر خوزستان این گرایش در جوانان بعد از گروه فلسطین خودش را نشان داد که بیشتر به خاطر وجود محرومیتهای فراوان اجتماعی و فقر و فلاکت مردم هم بود.

نکته ای را باید در اینجا در رابطه با کار گروه تاکید کنم. ما در جلساتی که داشتیم همه چیز را بدون استثنا زیر سوال می بردیم. بررسی می کردیم و دنبال چرایی آن بودیم. اما در نهایت یک خط پیش می رفت که ممکن بود بعضیهای با آن موافق نباشند. تصمیمها در بالا گرفته می شد و اعمال می شد. ما جلسه می گذاشتیم و صحبت می کردیم ولی در نهایت در یک نقطه جمع بندی می شد و به اجرا در می آمد. به طور مثال همین تصمیم ورود به فاز «تبلیغ مسلحانه» اگر درست به خاطر داشته باشم دقیقاً بعد از رویداد سیاهکل بود. با وقوع عملیات سیاهکل این تمایل در گروه ما تقویت شد و بلافاصله بدون آمادگی وارد این فاز شدیم و عملیات ما هم آغاز شد. یکی دیگر از تاثیرات سیاهکل روی گروه ما این بود که قبل از آن رویداد، گروه ما اسم نداشت. یا این که نامی داشت و یکی دو نفر از آن اطلاع داشتند. بعد از اعدام دستگیرشدگان سیاهکل در اسفند سال  1349، نام گروه ما از قرار معلوم به «اسفند سیاه» تغییر یافته بود. من خودم شخصا نمی دانستم که این اسم عوض شده. همانطور که گفتم ارتباطات به شکلی نبود که همه چیز را در اختیار همه کس بگذارند و همه از همه چیز خبر داشته باشند. بعد هم گستردگی گروه و عدم امکانات ارتباطی در آن زمان مانعی اساسی بر سر راه ما ایجاد می کرد. من خودم در زندان اوین و زیر بازجویی از این امر اطلاع پیدا کردم. یکی از بازجوهای من به نام «صانعی» از من در این مورد سوال کرد که من اظهار بی اطلاعی کردم و او خودش به من گفت اسم گروه شما «اسفند سیاه» بوده و به خاطر فداییها که در اسفند 1349 اعدام شدند به این صورت نامگذاری شده است.

 

*با توجه به این که کسی در مجموعه عملیات گروه شما کشته نشده بود، فکر نمی کنید که این احکام بسیار سنگین بود؟ آیا در آن زمان این میزان حکم دادن رایج بود؟

-وقتی تمام افراد گروه ما دستگیر شدند، سال 1352 تقریباً به پایان رسیده بود. از سال 1353 که محاکمات ما آغاز شد تا جایی که من اطلاع دارم در برخورد با این گونه گروهها اختلافاتی در درون ساواک وجود داشت که آنها را به اصطلاح به دو گروه «بازها» و «کبوترها» معروف کرده بود. گروه ما را از قرار معلوم قرار بود در تهران جمع کنند و به «کبوترها» تحویل دهند. در آن زمان کسانی را که به اوین می بردند، عمدتا «کبوترها» آنها را تحویل می گرفتند و آنهایی که در کمیته مشترک می ماندند تحویل «بازها» می شدند. خود من را اول بردند در کمیته مشترک ضد خرابکاری به بازها تحویل دادند. به یاد دارم اولین کسی که من به عنوان بازجو دیدم یک جلادی بود که چشمان سبزی داشت و معروف هم بود ولی الان اسمش را به خاطر نمی آورم. همان ابتدای کار که من را دید با صدای بلند گفت؛ این یکی از راه دور داد می زنه شبیه برادرشه و تاکید کرد که ساعت هشت صبح خدمتت می رسم. اما ساعت هشت من را همان طور که قبلاً گفتم به اوین بردند و بازجوهای اوین بودند که این مساله را برای من تعریف کردند. می گفتند شانس آوردی که آمدی اینجا. روش اینجا با روش آنجا فرق می کند. این اختلافات و دو دستگی در بین عوامل ساواک باعث شد که در مورد گروه ما برخوردی متفاوت و نرمتر در پیش گرفته شود تا شاید بتوانند کسانی از گروه را جذب ساواک کنند که البته به جز یکی دو مورد موفق نشدند.

در مورد محاکمات و رفتن به دادگاهها و احکام سنگین یک مقدمه را باید اینجا بیان کنم و آن این که دستگیری جمعی گروه ما و استقرار آن در اوین تقریباً بعد از دستگیری و محاکمات علنی «گروه گلسرخی» بود. در اوین نگهبانان و بازجوها همه خاطره «گروه گلسرخی» را به یاد می آوردند و حتی تعدادی از اعضای این گروه هنوز در سلولهای جمعی اوین قدیم حضور داشتند و موقع هواخوری از لای پنجره سلولهای وسط خود من چند نفر از آنها را دیدم و صدای بعضی از آنها هنوز در گوشم است. در سلولهای عمومی هم بعضی از آنها با ما بودند که داستانی جداگانه دارد.

به نظر من ساواک شاه با توجه به دادگاه علنی «گروه گلسرخی» و تاثیر خارق العاده دفاعیات شجاعانه «خسرو» و «کرامت دانشیان» در جامعه، به خصوص روی جوانان، تجربه خوبی از این کار نداشت و از خیر تشکیل دادگاه علنی برای گروه ما علیرغم تلاش اولیه برای دستگیر کردن هر چه بیشتر افراد منصرف شده بود. بسیاری از افراد که با ما به عنوان هوادار در ارتباط بودند یا ارتباط کمی داشتند را دستگیر نکردند. آنها را تحت نظر داشتند ولی دستگیر نکردند. تعدادی را دستگیر کردند و همان روزهای اول آزاد کردند. یعنی آوردند به اوین ولی با توجه به اهمیت کار و فعالیتشان بدون محاکمه و محکومیت آنها را آزاد کردند. یا مثلاً سعی می کردند زنهایی که با گروه ما ارتباط داشتند را دستگیر نکنند. آن رفقای زنی که در عملیات شرکت داشتند یا حمل سلاح داشتند را دستگیر کردند ولی بقیه را آزاد کردند. برای ساواک در این مرحله تاثیرپذیری خانواده ها از این امر مهم بود. در اساس با توجه به این که اکثریت دستگیر شدگان از یک شهر بودند، ساواک نمی خواست قهرمان سازی کند.

در همین رابطه در سال 1353 که دادگاههای مقدماتی ما آغاز شد، در ابتدا یک مقداری ساده گرفتند و تعدادی را که یک سال و دو سال حکم داشتند، حکم قطعی دادند و بعد از طی مدت محکومیت آزاد کردند. ولی برای دیگران از جمله خود من که فاصله بین دو دادگاه طولانی شد و به سال 1354 کشید، احکام سنگین تری را صادر کردند. دادگاه دوم خود من به ریاست تیمسار خواجه نوری بود که به دادن احکام سنگین معروف بود. از روزی که معلوم شد اکیپ ما، که اعضای اولیه و پایه گذار گروه در آن شرکت داشتند، به دادگاهی به ریاست این تیمسار جلاد سپرده شده، دوستان زندانی به شوخی می گفتند از دست این یکی سالم در نمی روید و محکومیتهای بالا می گیرید. شاید هم جو حادی که در جامعه با اوجگیری عملیات مسلحانه چریکها و درگیری گروههای مسلح با نیروهای ساواک و اعدامهای متعاقب آن، ایجاد شده بود، باعث سختگیری در زندانها و دادن احکام سنگین به زندانیان شده بود. به هرحال دادگاه نظامی قاعده خودش را داشت. به یاد دارم وقتی دادگاه دوم یا دادگاه تجدید نظر ما تمام شد و هیات باصطلاح قضات جلسه را ترک کردند، طولی نکشید که اعلام کردند برای شنیدن حکم بلند شوید. منشی دادگاه در چند دقیقه احکام جدید را خواند و تیمسار با همراهان که برای تشریفات وارد شده بودند یک دقیقه بعد همگی خارج شدند. احکام از قبل تعیین شده بود و فقط می خواستند اعلام کنند. بعضی از رفقای ما متوجه حکم خود نشده بودند و از همدیگر می پرسیدند به من چقدر دادند؟ و این کار باعث خنده ما شده بود. دادستان که در آنجا مانده بود با تعجب به ما نگاه می کرد و می گفت شما دیگر کی هستید این همه به شما احکام سنگین دادیم باز هم می خندید. او لابد انتظار دیگری را می کشید.

 

*آیا طی مدتی که در زندان بودید در افکار و عقاید خود شما نسبت به قبل از دستگیری تغییری انجام گرفت یانه؟

-تا جایی که به افکار و عقاید من در رابطه با مشی چریکی به عنوان آخرین راه حل، برای دفاع از آزادیها و حقوق دمکراتیک مردم برمی گردید، در طی مدت زندان هیچ تغییری در عقاید من ایجاد نشد. من هیچگاه اعتقاد نداشتم که در یک رژیم دیکتاتوری که همه راههای مسالمت آمیز را به روی مردم می بندد، می شود از رفرم و تغییر اساسی صحبت کرد. اما در رابطه با تحولات داخلی سازمان چریکهای فدایی خلق ایران بیشتر به  نظرات رفیق بیژن جزنی گرایش داشتم. بعد از آزادی و در جریان انشعاب بزرگ به اقلیت پیوستم.

 

*کی آزاد شدید؟

-من همراه با قیام مردم در آبان ماه 1357 در همان سری که اکثر زندانیان سیاسی آزاد شدند، تقریباً چهار ماه قبل از قیام آزاد شدم. آزادی زندانیان سیاسی آغاز شده بود و من از جمله آزادشدگان سری اول بودم. از حکم پنج سال من هنوز کمی باقی مانده بود. اما در آن تاریخ به همراه دیگر زندانیان سیاسی از زندان کارون اهواز که یکسال آخر را در آنجا می گذرندم آزاد شدم. بند سیاسی این زندان تقریباً به جز چند نفر همگی با استقبال مردم از زندان بیرون آمدند. پروسه آزاد شدن این چند نفر هم در حال انجام بود ولی اعلام کردند که آنها فعلا در زندان می مانند. ما هم تصمیم گرفتیم که تا آزادی همه زندانیان در آنجا باقی بمانیم. جمعیت عظیم مردم در بیرون زندان جمع شده و منتظر آزادی فرزندانشان بودند. وقتی به آنها گفتند که زندانیان خودشان تصمیم گرفته اند در زندان باقی بمانند، مردم باور نمی کردند و هر لحظه انتظار حادثه ای جبران ناپذیر می رفت. برای جلوگیری از این امر یک نماینده شناخته شده و معروف از طرف زندانیان با هماهنگی با پلیس به بیرون رفت و مردم را از تصمیم زندانیان آگاه نمود که مورد قبول واقع نشد. به این ترتیب زندانیان به اصرار همان چند نفر که قرار بود بعدا آزاد شوند تسلیم خواست مردم شدند و همگی در میان تشویق زندانیان عادی به خارج زندان آمدیم و مردم بدون توجه به حکومت نظامی و منع رفت و آمد شبانه، با شعارهای تند برعلیه حکومت شاه، استقبال بسیار گرمی از ما کردند. 

 

*چه کسانی دربند سیاسی زندان اهواز بودند؟

- جمعیت اصلی این زندان را جوانان خوزستان تشکیل می دادند که «گروه جوانان مسجد سلیمان» در آن برجستگی خاصی داشت. از کسانی هم که از زندانهای دیگر به آنجا تبعید شده بودند، رفیق شهیدمان محمود محمودی (بابک) بود که در تربیت و سازماندهی و هویت دادن به زندانیان سیاسی و به خصوص حفاظت از زندان سیاسی در مقابل پلیس نقش تعیین کننده ای داشت. تلاشها و کوششهای او تاثیرات بسیار مثبتی در فعالیتهای سازمان چریکهای فدایی خلق ایران در خوزستان بعد از قیام بهمن و شروع فعالیتها علنی به جا گذاشت. در بند سیاسی زندان کارون فعالیت مبارزاتی لحظه ای قطع نمی شد. جلسات مطالعاتی و آموزشهای مخصوص با نظم و ترتیبی خاص انجام می شد. پلیس اطلاع داشت ولی کاری از دستش ساخته نبود. بند سیاسی تقریباً خودگردان بود و پلیس در کارهای آن دخالت نمی کرد یا نمی توانست بکند. به نظر من تمام اینها حاصل تلاشهای بی وقفه فدایی شهید رفیق محمود محمودی و تیزبینی و قاطعیت او در امر مبارزه بود که در خاطر من و بسیاری از دوستان و رفقایی که با او بودند یا او را می شناختند باقی خواهد ماند.

 

*شما از گروه جوانان مسجد سلیمان در زندان اهواز صحبت کردید. در مورد گروههای مشابه در سراسر ایران که همسو با چریکهای فدایی خلق بودند، مثل گروه خود شما چه اطلاعاتی دارید؟

-بیشتر اطلاعات من در این مورد به دوره های مختلف زندان بر می گردد. در مورد این گونه گروهها من اگر وصل اکثریت افراد این گروهها به سازمان فدایی بعد از قیام بهمن1357 را معیار قرار دهم، می توانم آنها را دسته بندی کنم. مثلاً گروه جوانان مسجد سلیمان در زندان اهواز به طور عمده به سازمان فدایی پیوستند. البته نه همه آنها. به این دلیل نقطه حرکت من در شناخت آنها به عنوان هواداران فدایی و خط و مشی مسلحانه در قبل از قیام خیلی دقیق نیست و نمی تواند باشد.

«گروه جوانان بروجرد» در زندانهای تهران همین خصلت را داشت که تعداد زیادی در زندان به سر می بردند و بعد به سازمان پیوستند.

گروه مسلح دیگری که با اعضای آن در زندان آشنا شدم، در همدان تشکیل شده بود. این گروه فکر می کنم مرکب از چهار نفر بود که توسط «حسین سلاحی» یکی از برادران سلاحی های شهید تشکیل شده بود. «خسرو ترگل» عضو دیگر این گروه بود. جوانانی بودند در سنین بیست سالگی. دو نفر دیگر سن کمتری داشتند و به هیجده سالگی نرسیده بودند. این جمع بدون ارتباط با تشکیلات فدایی در همدان تشکیل شده بود و هدف خودش را هم انجام عملیات مسلحانه قرار داده بود. آنها در ابتدا با تهیه یک اسلحه کمری و ساخت نارنجکهای دست ساز تصمیم به ربودن یک هواپیما و بردن آن به یمن یا یک کشور دیگر عربی می گیرند تا خواستار آزادی چند نفر از زندانیان سیاسی شوند. در این رابطه یک لیست هم تهیه می کنند. آنها تصمیم می گیرند برای تامین مالی این عملیات یک بانک را مصادره کنند. موقع انجام این کار از سر اتفاق گلوله ای از اسلحه شلیک می شود و رییس یا یکی از کارمندان بانک جان خود را از دست می دهد و عملیات بی نتیجه می ماند و کل طرحهایشان منتفی می شود.

جزییات این جریان را «حسین سلاحی» در مدت کوتاهی قبل از اعدامش که در زندان قصر هم بند بودیم برایم تعریف کرد. این گروه قبل از حمله به بانک مزبور در اتاقی که اجاره کرده بودند به ساخت نارنجکهای دستی که به دلیل وسایل ابتدایی بسیار حساس و قابل انفجار بودند، می پردازند که بر اثر بی احتیاطی یکی از اعضای گروه، یکی از نارنجکها منفجر و باعث زخمی شدن یکی دو نفر از آنها می شود. آنها موفق می شوند با صحنه سازی، همسایه ها را قانع کنند که در حال ساخت فشفشه و ترقه برای چهارشنبه سوری بوده اند و این حادثه رخ داده و خود را از کنجکاوی آنها می رهانند. بعد از این حادثه با برجا گذاشتن کلیه وسایل، خانه را ترک می کنند تا از خطر دستگیری احتمالی توسط ساواک نجات یابند. بعد از حادثه بانک و آواره گی و نداشتن پول، یک روز با تصور این که آبها از آسیاب افتاده، تصمیم می گیرند برای خالی کردن خانه و به دست آوردن وسایل به آنجا برگردند که با ساواکیها که انتظار آنها را می کشند روبرو می شوند و دستگیر می شوند. «حسین» و «خسرو» به اعدام محکوم شدند و حکم در مورد آنها اجرا شد.

همان طور که گفتم «حسین» سومین نفر از خانواده سلاحیها بود که به دست جلادان رژیم شاه به جوخه اعدام سپرده شد. «خسرو ترگل» جوانی بود حدود بیست و یکی و دو سال. خاطره ای که از او در حافظه ام نقش بسته، مربوط به اندکی قبل از اعدامش بود. او را چند ساعتی به بند یک زندان قصر آورده بودند و برای این که کسی با او تماس نگیرد در قسمتی از دستشویی بند که با یک پرده پارچه ای از بند جدا می شد، نگه داشته بودند. بسیاری از جوانان بند می خواستند او را ببینند و از غفلتهای چند لحظه ای نگهبان بند استفاده می کردند و با او روبوسی یا دست می دادند.

فردای آن روز من و چند نفر دیگر از اعضای گروه ما را به دادرسی ارتش بردند. پرونده های زندانیان سیاسی را دادگاههای نظامی رسیدگی می کرد و محاکمه زندانیان سیاسی توسط مقامات نظامی صورت می گرفت. دادرسی ارتش آخرین مرحله سوال و جواب بود که بازپرسی می گفتند. این کار فرمایشی برای حفظ ظاهر در ساختمان دادرسی ارتش در تهران در نزدیکی زندان قصر صورت می گرفت. در آنجا پرونده ساواک زیر دست یک مقام قضایی نظامی قرار می گرفت و او هم چند سوال معمولی می کرد و جوابها را یادداشت و زندانی را به زندان برمی گرداندند. در آنجا معمولا برای نشان دادن حسن نیت دستبند را از دست زندانی باز و او را تنها به داخل اتاق می فرستادند. قبل از رفتن به اتاق بازپرسی در سالن کوچک عمومی در طبقه همکف، «خسرو» را دست بسته در میان دو مامور دیدم که لبخند می زد. او را هم برای بازپرسی آورده بودند. من را به اتاق سرهنگی در طبقه سوم یا چهارم بردند. دستهایم را باز کردند و در کنار پنجره نشاندند تا بازپرسی شروع شود. با شنیدن صدای مهیب شکستن شیشه، لحظه ای به بیرون نگاه کردم. خسرو را دیدم که در صحن دادرسی با لباس آبی زندان با پاها و دستهای خونین در میان خرده شیشه ها مشغول دویدن بود. از شکل دویدن معلوم بود که تحت شوک قرار دارد. خود را با سر به شیشه بزرگ پنجره اتاق بازپرسی که در طبقه هم کف قرار داشت کوبیده و در حال فرار بود. از قرار تا «سه راه قصر» هم رفته بود ولی در اثر عجله با یک ماشین برخورد کرده و دستگیر شده بود. او را به همان سالن تجمع پایین برگرداندند. در میان دو مامور با سرو پا و صورت خونین نشسته بود. مامور او، با حالتی گریان و نگران به او می گفت تو خواستی با فرار خود، من را بدبخت کنی. چرا این کار را کردی و از این حرفها.

 من کارم تمام شده بود و دستبند زده مرا به قصر باز می گرداندند. وقتی بلند شدم بروم، به من نگاه کرد و با حالتی هیجان زده که گویی می خواست چیزی به من بگوید، دهانش را باز کرد و دست راست خونینش که هنوز خرده شیشه ها در میان زخمهایش پیدا بود، کمی بالا آورد ولی هیچ نگفت. هیچ وقت نفهمیدم آن نگاه چه معنی داشت. بعدتر شنیدم که در شروع کارش، بازپرس نظامی، ضمن تحقیر خسرو سعی کرده بود کارهایش را به سخره بگیرد که «خسرو» با گفتن این که من هر کاری کردم برای مردمم بوده و اگر فرصتی پیدا کنم همین راه را ادامه خواهم داد، خود را به شیشه زده و به بیرون پرتاب کرده بود.

چندی بعد در 28 خرداد 1354 که اتفاقاً سالروز تولد من بود، از اعدام «حسین سلاحی» و «خسرو ترگل» از طریق روزنامه های دولتی با خبر شدم.

 

*آیا پیرامون موضوع این گفتگو  موردی هست که دوست داشته باشید در مورد آن صحبت کنید؟

-مطلب خاصی در مورد خودم نه، ولی دوست داشتم یادی بکنم از رفیق یوسف آلیاری زندانی سیاسی در زمان شاه. رفیق یوسف آلیاری یکی از کسانی بود که در خارج کردن دفاعیات برادرم شکراله پاک نژاد از زندان، نقش اصلی را داشت. او با ریز نویسی این دفاعیات روی کاغذ سیگار، آنها را به خارج از زندان منتقل کرد و از جمله به همین جرم سالهایی از عمرش را در زندان گذراند. او مبارزی وارسته بود. انسانی مهربان که در هر جمعی حضور می یافت با شادی همه را به وجد می آورد. اولین بار در عبور از سلولهای وسط زندان اوین قدیم، صدای او شنیدم. قبل از من در همان سلول بود و همراهانش از او بسیار می گفتند. در زندان قصر هم شاهد از خودگذشتگیها و ارزشهای مبارزاتی و انسانیش بودم. او در ادامه نبردش با استبداد و دیکتاتوری، توسط پاسداران جهل و جنایت در رژیم خمینی دستگیر و جان شیفته اش را از او گرفتند. یادش گرامی.

 

مهدی سامع: با سپاس فراوان از عزیز پاک نژاد

تاریخ مصاحبه: 19 اردیبهشت 1389 برابر با 9 مه 2010

 

*روایت شاهدان، مصاحبه با کسانی است که به اشکال مختلف با سازمان چریکهای فدایی خلق ایران و یا با رهبران، کادرها و اعضای این جنبش طی سالهای قبل از انقلاب بهمن 1357 آشنایی و تماس داشته اند. برخی از کسانی که با آنها گفتگو شده، از اعضا و کادرهای سازمان در آن سالها بوده اند. 

متن مصاحبه با عزیز پاک نژاد ابتدا به وسیله خود او از گفتار به نوشتار تبدیل و سپس به وسیله علی معصومی ویراستاری و تنظیم نهایی شد که به تایید عزیز پاک نژاد رسید.

 

 

منبع: نبرد خلق شماره ۴۰۵، پنجشنبه اول آذر ۱۳۹۷ - ۲۲ نوامبر ۲۰۱۸

 

 بازگشت به نبردخلق

بازگشت به صفحه اول