در ستایش حماسه آفرینان سیاهکل

 

بیژن رنجبر

 

"آتش ها با نام شما فروزانند

و یادتان بر پیشانی معبد بلندترین امید خلق جاودانست."

 

زندگی می تواند بسیار زیبا باشد و هم چنین می تواند چهره ای کریه و زشت داشته باشد. رابطه ها و نگاه های مادری و کودکی را در نظر آورید، به دقت به حرکات آنان بنگرید، به روشنی می توان زیبایی زندگی را در آن دید و از آن سرشار گشت. عشق بی واسطه و بی آلایش آن دو خالص ترین تجلی گاه زیبایی و جوهر راستین زندگی است.

حال اجساد پاره پاره آدمیانی را که به سبعانه ترین وضع دریده شده اند در نظر آورید تا به یکباره چهره زشت و کریه زندگی در برابرتان ظاهر گردد. همواره در طول تاریخ نیروهای مرگ آفرین و زشتی گستر از توسعه دامنه زیبایی های زندگی ممانعت به عمل آورده اند. تلاش آنان صرف تلخ کامی نوع بشر گردیده، بر شکوه و رخسار زیبای زندگی پرده افکنده اند. اینان کوشیده اند این ایده امیدبخش را از میان بر دارند که "آنچه باقی می ماند زیبایی جاودان است که تنها از شکلی به شکل دیگر در گذرست".

حال اگر آن لحظه را به خاطر آوریم که انسانی تصمیم می گیرد تا زیبا شود و به خاطر فرودستان بر فرادستان بشورد و در عنفوان جوانی جان خویش را برای تحقق حقیقت و توسعه دامنه زیبایی های زندگی فدا سازد، بیدرنگ زیبایی جاودان و مکنون در زندگی در برابر دیدگانمان نمایان خواهد گردید و همزمان آنگاه که چنان انسانی زیبا به تیر حقد و کین بر خاک می افتد، چهره دژم و کریه زندگی بیدرنگ پدیدار می گردد.

همانا ستایش ستایشگران جویندگان صادق حقیقت و رهایی، خود یادآور زیبایی زندگی پر فراز و نشیب انسان است و نیز آن زمان که با آدمیانی مواجه می گردیم که "جویندگان صادق حقیقت را موهون و شایسته استهزا می دانند" رخساره زندگی به زشتی و کراهت می گراید.

 

در دو مرد و در دو مرگ، در هر یک زشتی و زیبایی نهفته اند:

 

"مردی به زانو درآمد تا زندگی را به مرگ بدل کند

مردی بپاخاست تا مرگ را به زندگی جاودان."

 

و این چنین شد که یکی زشتی و یکی زیبایی را برگزید، یکی دل به نادرستی و کژی سپرد، دیگری مجذوب درستی و راستی گردید، یکی خود و یکی حقیقت را پسندید، یکی تابوت خویش و دیگری صلیب حقیقت غریب و لیکن زیبا را به دوش کشید.

در هنگامه قحطی عشق، آنانی که آدمیان را به عشق ورزیدن فرا می خواندند و شوریده سر فریاد بر می آوردند "با عشق زندگی را بجوئید و بی عشق مرگ را"، خود سرتاپای وجود مستغرق زیبایی بودند و آن زمان که یاران زشتی و تباهی آنان را به همراه آرزوهایشان استهزا و در هراس از جلوه گری های دلفریب و پرتلالو سیمای راستین زندگی، مظاهر درخشان زیبایی را در چنگال مرگ فشردند، خود همانا مستغرق زشتی و پلشتی بودند. این چنین شد که آنان زیبایی زندگی و اینان زشتی زندگی را متجلی و آشکار ساختند.

در زمانه استیلای زشتی، آنگاه که کلامی چون آذرخش آسمان تیره انحطاط را می شکافد و مایه زندگی، امید را به کالبد نیمه جان آدمیان حرمان زده باز می گرداند، اسطوره ای چون "روزبه" زاده می شود که در امتداد فریاد او "اگر زنده ماندن مشروط به هتک حیثیت، تن دادن به پستی، گذشتن از آبرو، پا نهادن بر سر عقاید و آرمان های سیاسی و اجتماعی باشد، مرگ صد بار بر آن شرف دارد"، رویش سبز درختان ایستاده جنگل بی خزان "سیاهکل" آغاز می گردد و این چنین بار دیگر زندگی سیمای زیبا و پرتلالو خود را با شکستن سرمای زمستان باز می یابد. در این رهگذار تنها جسم آنان در میان نیست، بلکه در رویش دائمی جوانه های جنگل امتداد یافتند و خود به بخشی از زیبایی جاودانه زندگی انسان های واقعی بدل گردیدند.

 

"شب گرچه تیره بود ولی ماه

در بیکران سینه شان می تابید."

 

پانزده سرو بی خزان بالا بلند در برابر جنگل خموش و زمستان زده که از رویش سبز باز ایستاده بود و می رفت که برای همیشه سترون باقی بماند، فصل بهار را گشودند و تابش جانفزای آفتاب را به ارمغان آوردند، آنان جنگل را از رنج توقف رویش، از رنج سترون بودن و از "رنج نتوانستن" رهایی بخشیدند.

پرومته ـ رب النوع آتش در اساطیر یونان باستان ـ به انسان یاری رساند تا بر "رنج ندانستن" فایق آید، لیکن خود او در ازای ربودن آتش ـ که در اساطیر یونان باستان نماد آگاهی و اندیشیدن است ـ از نزد زئوس و سپردن آن به انسان، بهایی بس گران متحمل گردید، او را به فرمان زئوس در کوههای آرارات به زنجیر کشیدند تا کرکسان جگرش را غذای خود سازند.

اما رنج تاریخی انسان تنها به "رنج ندانستن" ختم نگردید، آدمی به مرحله اندیشیدن دست یافته بود و قادر بود درباره زندگی تفکر کند و ابعاد زیبا و زشت آن را از یکدیگر باز شناسد، قادر بود منطق زندگی را دریابد، توانسته بود راههای گریز از زشتی و پلشتی را بفهمد و اینکه زندگی واقعی چیست و زیبایی معنا و تفسیر آن است، لیکن چیزی مانع بود، چیزی که اجازه نمی داد آرزوهای زیبایش به ثمر بنشیند، میوه دهد و زندگی سرشار از زیبایی ها گردد.

همه اینها را به لطف قوه تفکر و اندیشه می دانست، لیکن قادر به تحقق آنها نبود، نمی توانست آنچه را موجود است در آرزوی تبدیل اش به دنیایی بهتر تغییر دهد، آری رنجی دشوارتر از "رنج ندانستن" گرفتارش ساخته بود، رنجی که درهم شکستن آن حتی از عهده پرومته و رب النوع های نیمه انسان نیمه خدا نیز خارج بود. آری انسان با رنجی جدید و سهمگین مواجه گشته بود با "رنج نتوانستن".

این رنج دشوارترین رنج ها بود، زیرا ماحصل عجز و ناتوانی توام با دانستن است و خود محصول سیر متکامل غلبه بر "رنج ندانستن" است؛ می دانی و نمی توانی، می شناسی ولی قادر به تغییر شناسه نیستی، به آگاهی و حقیقت وفاداری لیکن قادر به تحقق اش نیستی!

پس از تمحل رنج فراوان، تنها فرزند قادر زمین توان یافت تا بر آن غلبه کند. عنصر انقلابی با غلبه بر "رنج نتوانستن" به خوشبخت ترین عنصر تاریخ مبدل گردید، خوشبختی او یگانه است، آنچه او را از سایر آدمیان جدا می سازد، مغلوب ساختن رنج حقیقی تاریخ است، او با جستن آگاهی "رنج ندانستن" و با اراده و عمل انقلابی خود رنج حقیقی انسان، "رنج نتوانستن" را مغلوب خویش ساخته است.

پانزده سرو بی خزان و تنها پانزده سرو بی خزان در آن شامگاه سرخ فام به فرزندان قادر جنگل بدل گشتند و جنگل را برای همیشه از رنج توقف رویش، از رنج سترون بودن و "رنج نتوانستن" رهایی بخشیدند.

 

"ما را با جنگل ها دوستی ها بود

از طوفان هراسی نبود

ما از ارتفاع ستاره بر جهان گذشتیم

گذر بر قله ها سفری ست در آرامش

اگرچه راه

در خون ما به پایان آمد."