از زمستان شمال تا تابستان تهران*

 

«فاطی»

 

 

 

نمی توان از 8 تیر گفت، بدون این که از زمستان 54 و بهار 55 گذر کرد.

ضربه­ای که در هشتم تیر 1355 بر سازمان فدایی فرود آمد سخت­ترین و سنگین­ترین ضربه­ای بود که سازمان در طول حیاتش خورده بود؛ نه به خاطر تعداد فدائیانی که کشته شدند و یا امکاناتی که از دست رفت؛ که این حادثۀ تلخ را ما بارها از سر گذرانده بودیم، به خاطر این که در این ضربه رهبری سازمان و در رأس همه و برتر از همه، حمید اشرف، چریک ورزیده و برجسته­ترین کادر عملیاتی و تشکیلاتی ما، همه با هم از بین رفتند. قبلاً نیز پیش آمده بود که رهبران سازمان شهید بشوند اما در آن شرایط و در آن سال، سنگینتر از همه، اتفاق افتاد. در آن روز، هشت تیر 55، ما همۀ تخم مرغهایمان را که در یک سبد گذاشته بودیم از دست دادیم. جلسۀ مرکزیت سازمان هدف قرار گرفت و ساواک بعد از ماهها پیگیری و تجسس، سرانجام حساس­ترین لحظه را یافت و ضربۀ خود را فرود آورد.

امروز که درست 22 سال از آن روز تلخ می­گذرد؛ تصادفاً هم اکنون هشتم تیر 1377 است که این خاطرات را مرور می­کنم، هنوز سختی آن را در یاد و تلخی آن را در کام دارم.

اما، چرا می­گویم نمی­توان بدون یادآوری زمستان 54 و بهار 55 به هشتم تیر رسید؟ همانطور که تا به حال بارها ذکر شده است سازمان از زمستان 54 زیر ضرب رفت (مرا ببخشید که در حال حاضر به یادم نمی آید که این حوادث در چه ماهی از زمستان رخ داد). با دستگیری بهمن روحی آهنگران و باز شدن رمز دفترچۀ یادداشت او توسط مأموران ساواک، ضربه­ها شروع شد. البته در آن موقع ما هنوز نمی­دانستیم که ساواک چطور به پایگاههای مختلف در شهرهای مختلف رسیده است ولی یک چیز روشن بود، ضربه از دستۀ شمال شروع شده بود و آن موقع بهمن مسئول دستۀ شمال بود. در ساری، بابل، شاهی، گرگان .... پایگاهها و امکانات مخفی و اعضاء و هواداران علنی سازمان، همه زیر ضرب رفتند. در شهرهای مختلف به پایگاههای متعدد حمله شد و در درگیریهای سختی که پیش آمد تعداد بسیاری از فدائیان شهید شدند. برخی از این پایگاهها تازه دایر شده و هنوز حرکتی در آنها صورت نگرفته بود و رفت و آمد زیادی نشده بود که ساواک بتواند آن را شناسایی کند. ما هم این پایگاه گرگان را تازه درست کرده بودیم و هیچ ارتباطی با پایگاههای دیگر نداشت و تنها دو نفر یعنی بهمن روحی آهنگران و زهرا آقانبی قلهکی (لیلا)؛ که به فاصلۀ کوتاهی بعد از بهمن دستگیر شد، آدرس آنرا می­دانستند. ولی ما در آنجا درگیر شدیم و رفیق مسرور فرهنگ در همانجا شهید شد.

یک غروب، لیلا، مسئول تیم ما، در زمان مشخص شده به پایگاه نیامد. و این، در زندگی چریکی معنای شومی دارد. مسرور به پایگاه قبلی، که تلفن هم داشت، رفت تا ببیند علامتی وجود دارد یا نه. خبری نبود. رفیق مصطفی حسن­پور به جایی در شهر دیگری تلفن کرد و باز هم خبری نبود. اضطراب و نگرانی بالا می­گرفت. ولی شب بود و ما هیچ چاره­ای جز صبر نداشتیم. به علاوه چون یک پایگاه قدیمی و خالی در گرگان وجود داشت  قرار رفقا این بود که در صورت لزوم و در صورت دستگیری، آدرس آنجا را بدهند. بنابراین از این جهت خطری حس نمی­کردیم. صبح مصطفی حسن­پور و من به تلفنخانه رفتیم شاید بتوانیم با جایی تماس بگیریم، بی نتیجه برگشتیم. و باز هم به خیال تخلیۀ پایگاه نیفتادیم چون قرار تخلیه نداشتیم و همینجا بگویم که این از اشتباهاتی بود که کمتر در سازمان پیش می­آمد. قرار تخلیه بعد از دو ساعت تأخیر یک رفیق؛ در هر شرایطی؛ اجباری بود. اگر بعد از دو ساعت رفیق دستگیر شده آدرس پایگاهی را می­داد خیانت محسوب نمی­شد. به هر حال، حسن­پور گفت به شهر دیگری می­رود تا مستقیماً تماس بگیرد. او رفت و ما؛ مسرور فرهنگ، یوسف قانع خشک بیجاری و من، مشغول برنامه­های روزانۀ خودمان بودیم. یکبار هم من برای خرید چوب از خانه بیرون رفتم و در بازگشت، پیرزن گدائی را دیدم که در جلوی خانۀ ما، در نبش کوچه ایستاده بود ـ خانۀ ما در نبش دو کوچه واقع بود و دو در داشت ـ کمی مشکوک شدم، و این را به رفقا گفتم، مقداری غذا برداشتم و برای او بردم تا شاید بتوانم بفهمم کیست، قیافۀ مردانه­ و صدای کلفتی داشت و می­شد گفت زن ریش­داریست، غذا را دادم و گفتم ننه، چرا اینجا ایستاده­ای، اینجا که کسی رد نمی­شود. گفت منتظرم از خانۀ آن حاجی برایم گوشت بیاورند. این را راست می­گفت، همسایۀ ما از حج برگشته بود و آنروز گوسفند قربانی می­کرد ولی درِِِ خانۀ او به این کوچه باز نمی­شد. کمی بعد، زنگ ناگهانی در و «همسایۀ جدید» که نردبان می­خواست برای ما غیرعادی بود. من خواستم در را باز کنم که یوسف از پشت پنجرۀ سالن نگاه کرد و فریاد زد «نرو. مسلسل دارد». ما محاصره شده بودیم و می­بایستی طرح فرار را اجرا می­کردیم. می­بایستی اسناد محرمانۀ سازمانی را که با صفر و دوصفر رده­بندی می­شدـ و زیاد هم بود، از بین می­بردیم و از خانه می­گریختیم. همیشه اسناد دو صفر در هر شرایطی باید از بین می­رفت و به دست دشمن نمی­افتاد، حتی به قیمت از دست رفتن یک رفیق. آن روز یک هفته از مخفی شدن یوسف می­گذشت و او هنوز مسلح نبود و فقط یک سیانور داشت. قرار بود مسرور در غیاب مصطفی مسلسلچی باشد و من عقبدار، و یوسف در میان ما که بتوانیم او را محافظت کنیم. آنها مرتب به در می­کوفتند و فریاد می­زدند «بازکن، بازکن». من مسئول اجرای طرح فرار بودم، بنزین را روی دو پیت مدارک دوصفر ریختم نگاهی به مسرور کردم که بدانم آماده است یا نه و او علامت داد که حاضر است. یوسف کبریت کشید و آنرا روی پیتها انداخت و آتش با صدای مهیبی شعله کشید. به محض اینکه ما اسناد را به آتش کشیدیم صدای بی­امان رگبار گلوله هم برخاست که به درهای آهنی خانه؛ در عقبی خانه و در واقع گاراژ، و پنجره­ها می­خورد و شیشه­ها فرو می­ریخت. من می­بایست از حیاط، یک نارنجک به بیرون می­انداختم و مسرور با مسلسل از در اصلی خانه خارج می­شد و بعد یوسف. چنین کردیم و به محض اینکه من که سومین نفر بودم پایم را از در بیرون گذاشتم دیدم که مسرور به جلو خم شد و افتاد. یوسف به سرعت مسلسل را از دست او کشید و با شعار مرگ بر شاه، اول رگباری بی هدف و بعد رگباری به مسرور بست و من که در اینموقع با اسلحه­ای در یک دست و کوکتل مولوتفی در دست دیگر، نزدیک دیوار ایستاده بودم ضمن ستایش قاطعیت یوسف او را صدا می­زدم که بیاید. همینجا بگویم که این یک قرار سازمانی بود که وقتی می­دیدیم رفیقی مجروح شده و امکان گریز از درگیری را ندارد و ما هم نمی­توانیم او را با خود حمل کنیم به عنوان یک وظیفه می­بایست او را شهید می­کردیم تا زنده به دست دشمن نیفتد. دستگیری یک چریک زنده برای پلیس اهمیت فوق­العاده داشت و با شکنجه­های سخت و دشوار سعی می­کرد از او اطلاعات بگیرد. جنگ بود. ما با رژیم در جنگ بودیم و جنگ هم قوانین خود را دارد. به هر حال، ما هر دو شعار می­دادیم و می­دویدیم. شعار می­دادیم و به مردمی که از لای درهای خانه­ها سرک کشیده بودند می­گفتیم بروید تو... بروید تو... . در طرح فرار می­بایست از کوچه­ای می­گذشتیم و من در آنجا علامت خطری برای دیگر اعضای پایگاه که در بیرون بودند می­زدم و همین کار را هم کردیم. آنموقع نمی­دانستیم زهرا یا بهمن و یا مصطفی کدامیک این علامت را خواهند دید. هنوز نمی­دانستیم کی ضربه خورده و کی سالم است. ولی مصطفی حسن­پور که غروب همان روز به گرگان مراجعه کرده بود با دیدن این علامت فهمیده بود که مسئله­ای برای ما پیش آمده و برگشته بود. یکی دو روز بعد روزنامه­ها را دیدیم که شرح این درگیری را نوشته بودند و عکسهای خانه را هم چاپ کرده بودند. درها و پنجره­ها مشبک شده و خانه سوخته بود. بعد از دیدن عکسها تازه معنی واقعی و ترسناک آنهمه صدای گلوله را فهمیدم! آنها عکس مواد منفجره و شیمیایی و رنگ و وسایل چاپ و هرچه را که در خانه یافته بودند به عنوان اسناد جرم «خرابکاران» چاپ کرده و نوشته بودند که در این خانه یک دختر و یک پسر کشته شدند، در حالی که فقط مسرور کشته شده بود و من گریخته بودم. در شهر گنبد، یوسف به خانۀ دو رفیق علنی که در بابل می­شناخت تلفن کرد تا شاید بتوانیم به آنجا برویم. آنها هم ضربه خورده بودند. به هر حال، من و یوسف بعد از دویدنهای زیاد، با مشکلات بسیار و چند بار عوض کردن اتوبوس و گذشتن از شهرهای مختلف خود را به تهران رساندیم و برای دو روز بعد قرار گذاشتیم و از هم جدا شدیم تا هر یک برای حفظ خود و ارتباط با سازمان امکانی بیابد. قرارمان را در شرق تهران گذاشتیم که من بیشتر می­شناختم. روز موعود من سر قرار رفتم ولی او را ندیدم. دو قرار اضطراری دیگر را هم اجرا کردم و او نیامد. پریشان و نگران و بدون هیچ ارتباطی با سازمان در خیابانهای آن منطقه راه می­رفتم و فکر می­کردم چه بکنم و به کجا پناه ببرم. امکاناتی که دو شب قبل را در آن گذرانده بودم و با کمال محبت و فداکاری خطر کرده و مرا پذیرفته و لباس و پول در اختیارم گذاشته بودند محدود بود و نمی­توانستم دوباره به آن مراجعه کنم. من در رسیدن به تهران و بعد از جدا شدن از یوسف به دو دوست قدیمی مراجعه کردم. با کمک آنها، آن روز و آن شب را در پستوی یک مغازه گذراندم و فردایش آنها مرا به خانه­ای بردند. پناهگاه دوم من خانمی بود که با دو بچه­اش در آپارتمانی زندگی می­کرد. دوستان گفته بودند که ممکن است پدر بچه­ها برای دیدارشان بیاید، ولی آن خانم پذیرفته که مرا به عنوان دوستی قدیمی معرفی کند و نگذارد مسئله­ای پیش بیاید. آنها بعد از ساعتی، یک چمدان محتوی چند لباس و لوازم آرایش و حتی یک کلاه گیس برایم آوردند تا اگر لازم باشد بتوانم تغییر قیافه بدهم. ما شام مختصری خوردیم که به قول آن خانم مهربان و فداکار برای بچه­هایش هم سئوال برانگیز بود: «چون می­دانند که امکان ندارد من از مهمانی با نان و کالباس و پنیر پذیرائی کنم. بنابراین فهمیده­اند که من با این مهمان خیلی احساس نزدیکی و صمیمت می­کنم.» و به واقع هم صمیمت او فوق­العاده بود. همان شبانه، بعد از این که بچه­ها خوابیدند، دست به کار دوختن لباس برای من شد. ما در سالن خانه­اش نشسته بودیم و حرف می­زدیم. می­گفت «بالاخره رؤیای من به واقعیت پیوست و توانستم یکی از «آنها» را ببینم. همیشه با خود می­گفتم آیا می­شود یک روز من هم آنها را ببینم و برایشان کاری انجام بدهم. حالا دارم برایشان لباس می دوزم» و البته منظور از «آنها» چریکها بودند. او بسیار هیجان­زده بود و با همان هیجان اما سریع پارچه را اندازه می­گرفت و می­برید و می­دوخت. اتفاق خنده­داری که هیجان آنشب را کامل کرد این بود که در همین لحظات هیاهوئی در راهروها و پله­های ساختمان برپا شد. من فکر کردم ساواک پی به مخفیگاه من برده و حمله کرده است. طبیعتاً او نیز همین تصور را کرد. گفت «تو بیرون نیا تا ببینم چه خبر است» و خودش در کمال شهامت از آپارتمانش بیرون رفت و بعد از چند دقیقه برگشت و با آرامش خیال گفت: «چیزی نیست. در آپارتمان طبقۀ پائینتر آتش­سوزی کوچکی شده بود». فردای آن شب، رفیق میزبان من، مرا با اتومبیل خود و با لباس نو، به منطقه­ای دور از خانه­شان برد و از هم جدا شدیم و دیگر هرگز ندیدمش. اما چهرۀ مهربان و هیجان­زده او همیشه در ذهنم است. به هر حال، من دیگر نمی­توانستم به آن خانه برگردم. پریشان و مضطرب در کوچه­ها راه می­رفتم. حس می­کردم که چریک بی ارتباط تنهاترین آدم دنیاست. ناگهان منظره­ای را دیدم که یکبار دیده بودم و نمی­بایست می­دیدم، یعنی نمی­بایست نشانم می­دادند.

معروف است که وزارت خارجۀ انگلیس اسناد محرمانۀ دولتی را هر سی سال منتشر میکند. من هم آنچه را اینک می­گویم برای اولین بار است که بازگو می­کنم. نه! دومین بار. چون همین چندی پیش آن را برای دوستی تعریف کردم. منظره­ای که دیدم چادرهای عده­ای کولی و خانه بدوش بود که در زمین نساخته­ای برپا شده بود. ایستادم به تماشا. می­دانستم که این منظره را دیده­ام. یادم آمد از پنجرۀ پایگاهی آنرا دیده­ام که یکی دو ماه پیش وقتی رفیق پری آیتی (در فروردین 55 در یک درگیری خیابانی در نارمک شهید شد) در یک شلیک سهوی از ناحیۀ کشالۀ ران زخمی شده بود مرا برای چند روزی چشم بسته به آنجا برده بودند. در ضمن همان پایگاهی بود که قبل از آن هم، در هنگام مخفی شدنم به آنجا برده بودندم. من و پری دوستی صمیمانه­ای داشتیم که در زندان شکل گرفته بود. یک روز نشسته بودیم و صحبت می­کردیم. به پنجرۀ این اتاق، پردۀ اتاق من در خانه پدریم آویخته بود که خودم آن را به پری داده بودم. به اضافۀ چرخ خیاطی خودم که آن را هم همراه پرده داده بودم و رفقا آنرا برای عادیسازی خانه، پشت پنجره گذاشته بودند. ما از فقر و نابسامانی و تبعیضات اجتماعی و .... حرف می­زدیم و او ناگهان پردۀ اتاق را کنار زد و به من گفت نگاه کن چه زندگیهایی...آن روز هیچکدام از ما فکر نمی­کردیم همین حرکت ساده اما غیرمجاز، منجر به بازیافتن ارتباط من با سازمان می­شود. غیرمجاز از این نظر که هیچیک از اعضای یک تیم حق نداشتند راجع به محله و چگونگی وضع پایگاه با فرد چشم بسته­ای که در آنجا بود صحبت کنند. ولی پری بدون توجه این کار را کرد. البته هر دو متوجه اشتباه شدیم ولی کار از کار گذشته بود و این آن موضوعی است که در تمام این سالها، حتی آنوقت که از  من پرسیدند چطور به آن پایگاه رسیدم، جز به طور گنگ و بدون بردن نام پری، به رفیق یثربی نگفتم. چون نمی­خواستم پری را در مظان اتهام بیدقتی و عدم احساس مسئولیت قرار بدهم. در واقع خودم را در معرض اتهام رعایت نکردن قاعدۀ چشم بستگی قرار دادم ولی تحمل این مسئله برایم راحت­تر بود تا اینکه بخواهم برای تبرئۀ خودم رفیقی را در معرض انتقاد یا تنبیه قرار بدهم. به هرحال، پرده همان و چرخ خیاطی همان بود. اینها همه برایم آشنا بود. کوچۀ تنگ با جوی بسیار باریکی در میان آن نیز همان بود. و این را دیگر دیده بودم. چون حتی وقتی چشم بسته به جایی می­رفتیم دیگر زمین زیر پایمان را می­دیدیم. نمی­دانستم زنگ آن خانه را بزنم یا نه. حق دارم همینطوری به پایگاهی مراجعه کنم؟ آیا اصلاً این خانه سالم مانده بود؟ چه بسا که رفقا رفته باشند و مأموران ساواک در آن کمین کرده باشند؟ چه بسا... چه بسا..... و تردیدهای بسیار. اما سرانجام تصمیم گرفتم زنگ در را بزنم و ...  هرچه باداباد. خوشبختانه رفقا هنوز در آنجا بودند و در کمال حیرت و ناباوری مرا پذیرا شدند. چه اطمینان خاطری. باز هم در دامان سازمانم بودم.

برگردیم به موضوع اصلی. ضربه­های زنجیره­ای زمستان شمال به بهار تهران هم رسید و در آنجا پایگاههای متعدد ضربه خورد و رفقای بسیاری از دست رفتند. ضربه­ها پی در پی فرود می­آمد. در فروردین و خرداد نیز ما آرامش نداشتیم. اما این که از اردیبهشت 55 به عنوان یک تاریخ مشخص و یا یک ضربۀ مشخص حرف می­زنیم به خاطر اهمیت افسانه­ای یکی از درگیریهای آن است که در آن، حمید اشرف از یکی از پایگاههای محاصره شده گریخت و تا بتواند خود را به پایگاه امنی برساند دو سه بار، در یک روز، در خیابانهای تهران درگیر شد و سرانجام با مصادرۀ یکی از ماشینهای ساواک از معرکه گریخت. البته این ماجرا شرح مفصلی دارد و رفیق دختری که در آن روز همراه حمید از این درگیریها می گریخت (آنطور که در ذهنم است صبا بیژن­زاده) آن را نوشته بود و ما بعدها آن را خواندیم.

تلخی و سختی این روز را من که می­بایست با رفیقی در تهران خانه بگیریم و همان روز با هم قرار داشتیم که به بنگاهها مراجعه کنیم، چشیدم. قرار این بود که من صبح به تنهائی دنبال خانه بگردم و بعد از ظهر همراه آن رفیق. بنا بود در منطقۀ تهران­نو دنبال خانه باشیم. از مرکز شهر تاکسی گرفتم و آدرسی را در تهران­نو دادم. در این منطقه، سرِ یکی از کوچه­ها راه را بسته بودند و راننده گفت که دیگر نمی­تواند جلوتر برود و نمی­دانست چرا. من پیاده شدم و فکر کردم جستجوی خود را از همان کوچه شروع کنم. وارد یک بنگاه معاملات ملکی شدم و گفتم حاج آقا دنبال یک خانۀ کرایه­ای می­گردم. گفت چکاره­اید، منهم شغلی را برای شوهر خیالی خود تراشیدم و گفتم. نگاهی کرد و در حالیکه وارد پستوی دکانش می­شد گفت کمی صبر کنید... نگاهش به نظرم عجیب و مشکوک بود. درنگ نکردم و از بنگاه خارج شدم. کمی جلوتر دیدم اوضاع کوچه بشدت پلیسی و غیرعادیست و ماشینهای پلیس و آمبولانس در رفت و آمدند. بسرعت از آن کوچه بیرون رفتم، جادۀ تهران­نو را قطع کردم و در کوچه­های آنطرف به راه افتادم. بوق ماشینهای پلیس و آژیر آمبولانسها قطع نمی­شد و پرواز هلیکوپترها هم اضافه شده بود. در جای خلوتی چادرم را از سر برداشتم و ظاهرم را عوض کردم. فکر می­کنم تا ساعت چهار بعد از ظهر که با آن رفیق قرار داشتم راه رفتم. قرار ما اجرا نشد، چرا؟ هنوز هم نمی­دانم کدامیک از ما اشتباه کردیم. شاید هم من که تیتر روزنامه­ها را دیده بودم.

باری، وقتی که در خیابانها راه می­رفتم تا خود را «پاک» کنم و به پایگاه برگردم، تیتر روزنامه­ها که خبر از درگیریهای مختلف در تهران و کشته شدن «خرابکاران» می­داد چیزی را در سرم فرو ریخت و کودکی که دست در دست پدر خود راه می­رفت آن آوار را تکمیل کرد:    «بابا، سرکار... هم کشته شده؟» ، «آره بابا». «خرابکارها کشتنش؟» چند «خرابکار کشته» شده بودند؟ من که صبح آن روز هم در جادۀ تهران­نو وضع غیرعادی شهر را دیده بودم و فهمیده بودم که اتفاقات مهمی افتاده است، با آواری در سر به پایگاه برگشتم و در آنجا خبر «ضربۀ اردیبهشت» را شنیدم.

به هر حال، در آن مقطع سازمان به جز قطع کردن این زنجیر شوم و فهمیدن چگونگی بافت آن، و در واقع به جز حفظ خود، کار دیگری نمی­توانست داشته باشد و نیرو و توان خود را در امر دیگری جز این نمی­توانست به کار گیرد. رفقای زیادی از بین رفته بودند. با از دست رفتن پایگاهها و امکانات، رفقای بسیاری باید جابجا می­شدند و در عین حال، معیارهای امنیتی باید به شدت، و شاید بیش از همیشه، رعایت می­شد. اینها همۀ آن چیزی است که می­توان در پاسخ این که سازمان در مقطع ضربات اردیبهشت چه وضعی داشت و دامنۀ این ضربه چقدر وسیع بود، سازمان چه می­کرد و... و یا در آستانۀ هشت تیر وضع چگونه بود و ..... گفت.

 

اما این که بعد از این ضربه­ها چه شد و سازماندهی مجدد چگونه صورت گرفت؟ و من کجا و چگونه این خبر را شنیدم؟ روز هشتم تیر اصلاً من چه کاره و در کجا بودم؟ ظاهراً باید اول به این سئوالها پاسخ داد.

در اوایل تابستان، سه نفر را به مشهد بردند. من که از زنده ماندگان ضربه­های شمال بودم و دو رفیق دیگر را. محمدرضا یثربی (مسعود) مسئول دستۀ ما بود. او در قراری با محمدحسین حق نواز (منصور)  ما را ترک کرد و منصور مرا (چشم بسته) به پایگاهی برد که در آن، اتاق را با پرده­های پلاستیکی ضخیم به چند غرفه تقسیم کرده بودند و در هر غرفه یک یا دو یا حتی بیشتر رفقای فدایی به سر می­بردند. ضربه­ها امکانات ما را از بین برده بود و خانه­های سالم مانده بسیار اندک بود. بنابراین دیدن این وضع و به سر بردن در یک غرفۀ پلاستیکی جای تعجبی نداشت. صبح زود، منصور مرا از آن خانه خارج کرد (البته باز هم چشم بسته). مابه یک گاراژ مسافربری در جنوب تهران رفتیم و این بار دیگر نه چشم بسته! در آنجا دو رفیق همسفر خود را دیدم. آنها توسط رفیق دختری (نسترن آل­آقا) به آنجا آورده شده بودند. نسترن هم رفت و ما چهار نفر با اتوبوس عازم مشهد شدیم. در آن شهر منصور که مسئول دستۀ مشهد بود، ما را به اتاق تکی خود برد.

توضیح کوچکی دربارۀ اتاقهای تکی لازم است. اتاق تکی اصطلاحی بود برای اتاقی که رفقای پسر در خانه­ای، معمولاً در مناطق فقیرنشین شهرها می­گرفتند و آنرا به عنوان پشت جبهه نگه می­داشتند تا در مواقع لزوم مثلاً جابجایی چشم بسته­ها و یا در صورت پیش آمدن ضربه­ای و مسئله­ای، و یا اگر لازم باشد آدرس محل سکونت خود را به جایی بدهند، از آن استفاده کنند. آدرس هر اتاق تکی را فقط رفیقی که آن را اجاره می­کرد می­دانست. بنابراین معمولاً جاهای امنی بود که کمتر در معرض خطر قرار می­گرفت. و داشتن و حفظ اتاق تکی از وظایف رفقای پسر بود. معمولاً با توجیهاتی مثل راننده یا شاگرد راننده بودن و مشاغلی از این دست که نیازی به اقامت هر شبه و دایمی در آنجا نداشت اجاره می­شد و رفقا هفته­ای یا هر چند روزی یک بار به آنجا می­رفتند. ناگفته نماند که این اتاقهای تکی خدمات بسیاری به سازمان  می­کرد. به هرحال، منصور ما را در مشهد به اتاق تکی خود برد. غروب رفیق جوان همسفر ما بیرون رفت که نان و غذایی بخرد. برگشت و گفت که آدم یا اتومبیل مشکوکی را در کوچه دیده است. رفیق منصور که با تجربه­تر و پخته­تر بود بیرون رفت و بلافاصله برگشت و ما را از آن خانه خارج کرد و به یک پایگاه سازمانی برد. یک خانۀ مستقل دو اتاقه. ما را در یک اتاق جا دادند و اهالی آن خانه، یک تیم سه یا چهار نفره، در اتاق دیگر بودند. ما هر سه نسبت به آن خانه و آن رفقا چشم بسته بودیم ولی از پشت در و پرده ای که بین دو اتاق وجود داشت با هم حرف می­زدیم. بحث و مطالعه می­کردیم و در ضمن کارهای کوچکی را هم انجام می­دادیم مثل تکثیر و فتوکپی جزوه­ها و یا چرمدوزی و امثالهم. ما می­بایستی در مشهد خانه­ای می­گرفتیم و پایگاه تازه­ای دایر می­کردیم. اقامت ما در این خانه چند روزی طول کشید و منصور گفت که مجبور است به تهران برود. گفت که زود بر می­گردد و ما حرکتمان را شروع می­کنیم.

روز هشتم تیر، مثل همۀ روزها، صبح زود برخاستیم که بعد از ورزش و صبحانه، برنامه­های روزانه را شروع کنیم. در اتاق دیگر رادیو بی.بی.سی. را گرفتند. متأسفانه آخر اخبار بود و ما فقط اسم حمید اشرف را شنیدیم و دیگر هیچ. مسلم بود که اتفاقی افتاده است. رفیق لیلا (ویدا گلی آبکناری)، عضو آن تیم، از خانه بیرون رفت و پریشان و خراب، با روزنامه برگشت. ضربه فرود آمده بود و «حمید اشرف و ده خرابکار دیگر کشته» شده بودند.

جلسۀ مرکزیت سازمان در پایگاهی در محلۀ مهرآباد جنوبی تهران مورد حمله قرار گرفته بود و یازده فدایی شهید شده بودند. همۀ این شهدا عضو مرکزیت سازمان نبودند و چند نفرشان رفقایی بودند که به خاطر ضربه­های قبلی و در انتظار سازماندهی تازه و حرکتهای جدید در آن خانه بودند، مثل رفقا طاهره خرم، یوسف قانع خشکبیجاری، علی­اکبر وزیری، غلامرضا لایق مهربانی، افسرالسادات حسینی و غلامعلی خراط­پور. خراط­پور (بهرام) مسئول اولین تیمی بود که من بعد از مخفی شدنم عضو آن بودم. علی­اکبر وزیری رفیق بسیار جوان و بسیار نازنینی بود. او دانشجوی دانشگاه صنعتی آریامهر بود و تازه مخفی شده بود. با یوسف از درگیری گرگان گریخته بودم و بقیۀ رفقا را، البته بجز حق­نواز و یثربی نمی­شناختم.

سنگینی و تلخی و اندوه این روز فراموش شدنی نیست. تلخی و اندوهی بسیار بیشتر و عمیقتر از 26 اردیبهشت. سئوالات بسیاری برای همۀ ما مطرح بود. هیچکدام تصوری از ابعاد فاجعه نداشتیم. هیچکدام نمی­دانستیم حالا سازمان در چه وضعی است ولی در یک مورد هیچکدام کمترین تردید و تزلزلی نداشتیم، باید ادامه داد.

آن روز، رفیق حسن جان فرجودی (رحیم) که مسئول آن تیم و در غیاب منصور مسئول مشهد بود و از همۀ ما با سابقه­تر و پر تجربه­تر، به اتاق ما آمد. با او «چشم باز» شدیم.

رحیم که می­دانست از این پس وظایف سنگینتری به عهده دارد، با تک تک ما صحبت کرد و هویت و سوابقمان را پرسید تا بتواند سازماندهی­مان کند. یک اتاق تکی وجود داشت. ما را به آنجا بردند که ما هم بتوانیم حرکت کنیم. کار بسیار سخت بود. ارتباطها گسسته بود و کسی نمی­دانست کی زنده است و کدام امکان دست نخورده مانده است. در این میان، بسیاری از رفقا، مثل من، هیچ امکان ارتباط و تماس­گیری با بخشهای دیگر سازمان نداشتیم، اما رفقایی مثل رحیم و هادی (احمد غلامیان لنگرودی) که هر یک مسئول تیمی بودند و سابقۀ چریکی­شان بیش از ما بود، با مسئولان دیگر تیمها ارتباط داشتند و یا می­توانستند به کمک قرارهای اضطراری که با رفقای دیگر داشتند با آنها ارتباط بگیرند. یادم است که من و هادی به محلهای علامت چند قرار اضطراری که او داشت می­رفتیم و هر بار چقدر غمگین و ناراحت بر می­گشتیم. هیچکس  سر هیچ قراری نمی­آمد و هیچ جا هیچ علامت سلامتی نمی­خورد. تا بالاخره روزی او علامتی را دید. توصیف برق شادی در چشمهای او و خوشحالی­اش از پیدا کردن یک رفیق دیگر و دانستن اینکه او هم زنده است، آسان نیست. این رفیق بازیافته، رفیق علی (کیومرث سنجری) بود که توانسته بود خود را از تهران به مشهد برساند و به این ترتیب ارتباط ما با چند رفیق در تهران وصل شد. هادی و من به تهران آمدیم. هادی با صبا بیژن­زاده قرار داشت و من می­بایست به خانه یکی از رفقای مخفی که می­توانست نقطۀ احتمالی ارتباط باشد مراجعه می­کردم. صبا به کمک یک رفیق علنی که آموزگار بود، اشرف (رفعت معماران)، اتاقی در یک مدرسه در غرب تهران گرفته بود. (این رفیق که بعدها مجبور شد مخفی شود، در سال 56 در یک درگیری با ساواک در کمال رشادت جنگید، چند رفیق سازمانی را نجات داد و خود همراه با رفیقی دیگر شهید شد. او که موقع مراجعت از بیرون، متوجه شده بود منطقه در محاصره است عمداً با مأموران درگیر شد و به جنگ و گریز پرداخت تا رفقایی که در آن پایگاه بودند از محاصره با خبر شوند. و آن رفقا به سلامت از محاصره گریختند). در آنموقع تابستانها مدارس را در اختیار خانواده­های فرهنگیان می­گذاشتند که تعطیلات خود را در هر شهری که می­خواهند بگذرانند. و ما چند روز در آنجا ماندیم تا ارتباطات با رفقای باقیمانده در تهران ـ آنها که صبا تا آن موقع توانسته بود پیدایشان کند ـ برقرار شد و ما دوباره به مشهد برگشتیم. در آنجا دانستیم که رفقای اصفهان هم ارتباط گرفته­اند. هادی مرا برای انجام مأموریتی روانۀ آنجا کرد. و هنگام رفتن به گاراژ نام و هویت مرا پرسید برای اینکه: «اگر ضربه خوردی بدانیم که تو بوده­ای». سفری سخت و پر خطر و بی نتیجه را گذراندم. یک روز تمام در اصفهان سرگردان بودم و چند بار قرار اجرا کردم و یکی دو بار هم با هادی در مشهد تلفنی صحبت کردم و او هر بار قرار را تمدید می­کرد. قبل از آن روز، آنموقع که برای گردش و استراحت به اصفهان رفته بودم، هرگز فکر نمی­کردم حضور یک زن در شهری مثل اصفهان آنهمه سخت و توجه برانگیز باشد. برایم حیرت­آور بود. چرا آنقدر زن در خیابانها کم بود، بویژه طرفهای غروب و شب؟ چرا مردها انگار که هرگز زن دیگری ندیده بودند اینطور دنبال من راه می­افتادند؟ چرا نمی­توانستم سرپناهی برای شب پیدا کنم؟ می­دانستم که در هتلها نمی­توانم جا بگیرم، چون هتلها به یک زن تنها، آنهم بدون دریافت شناسنامه اتاق نمی­دادند. درست است که ما چریکها همیشه یک شناسنامۀ جعلی با خود داشتیم، ولی نه برای دادن آن به هتل! چون آنها تمام شب شناسنامه را نگه می­داشتند و می دانستیم که فهرست مسافران هتلها به پلیس داده می­شود. با اینهمه، به یکی  دو هتل هم مراجعه کردم. عصر بود که برای رفع خستگی و گذراندن کمی وقت به یک حمام رفتم و در بیرون آمدن از آنجا، باز به هادی تلفن کردم و او گفت اگر می­توانی شب جایی بمان و یک قرار هم فردا اجرا کن. سعی کردم در خانه­ها اتاقی بگیرم. دنبال یکی دو زن را گرفتم و گفتم که مسافرم، تنهایم، غریبم، جایی را ندارم، شاید که مرا به خانه­شان ببرند. ولی همه روضه­خوانیهایم بی اثر بود. به هر حال باز به هادی تلفن کردم و گفتم که اتوبوس می­گیرم و بر می­گردم. به گاراژ رفتم. یادم نیست تی بی تی بود یا میهن تور. به هرحال از بدشانسی همان اتوبوسی که مرا آورده بود عازم تهران بود و من بی توجه به این مسئله سوار آن شدم، اتوبوس نسبتاً خلوت بود و این بار نوبت شاگرد راننده بود که به عنوان یک زن فراری و بی صاحب، به من بند کند که خوشبختانه با اخطار رانندۀ لوطی مسلک اتوبوس دست از سرم برداشت. اتوبوس به تهران رسید و دم گاراژ اعلام کردند  که دو یا سه ساعت توقف دارد. بدترین جای ممکن بود. هم نزدیک محل کار سابق من و هم در دو قدمی کمیتۀ مشترک «ضد خرابکاری». تمام این دو سه ساعت را در اتوبوس ماندم، سرم را روی پشتی صندلی جلو گذاشتم و چادرم را روی صورتم کشیدم که یعنی خسته­ام و خوابیده­ام! بالاخره بعد از چهل و هشت ساعت، بیخواب و خسته، با دهان تاول زده از نگهداشتن مداوم کپسول سیانور در دهان، به مشهد برگشتم. در مقایسه با این سفر، سفر تهران یک تعطیلات واقعی بود و مثلا خاطرۀ حمامی که من و صبا با هم و در حالی که یک هندوانه را به عنوان بقچۀ حمام زیر بغل زده بودیم، آخر هیچ چیز نداشتیم جز رخت تنمان و اسلحه­هامان، و فقط بخاطر وقت گذرانی به آنجا پناه برده بودیم. خاطرۀ خوشی بود.

به هر حال، به تدریج ارتباطهایی از گوشه و کنار و از نقاط مختلف وصل می­شد و رفقا هادی، رحیم و صبا در این پاکسازی و بازسازی و سازماندهی مجدد تشکیلات نقش اصلی و اساسی داشتند. سازمان هیچ برنامه­ای جز پاکسازی و بازسازی خود نمی­توانست داشته باشد. کم کم می­توانستیم  ضربات را تحلیل کنیم و با اطلاعاتی که به تدریج جمع­آوری می­شد می­دانستیم که مأموران ساواک از طریق کنترل تلفن، منشاء آن را قبلاً گفتم که دفترچۀ رمز بهمن بود، به پایگاههای مخفی ما رسیده بودند. با اینکه استفاده از تلفن در خانه­های تلفن دار بسیار حساب شده و محدود بود و همیشه به تلفن به عنوان یک وسیلۀ بسیار مفید و بسیار خطرناک نگاه می­کردیم.

اما این که چرا ساواک به محض رسیدن به یک یا دو رفیق یا یک پایگاه، حمله نمی­کرد، آنطور که قبل از این عمل می­کرد، روشن است. سازمان در آن موقع بسیار رشد کرده بود و ساواک به زعم خود، می­خواست ضربۀ نهایی را بزند و «خرابکاران را ریشه­کن» کند. بنابراین همۀ اطلاعات را نگه می­داشت و کنترل خود را ادامه می­داد و در نهایت جلسۀ مرکزیت سازمان را هدف قرار داد. آن هم با آن تدارکات وسیع و همه جانبه.

روزگار تلخ و سختی را گذراندیم. با مرارت بسیار توانستیم هم از تور ساواک خارج شویم و خود را به اصطلاح پاک کنیم و هم کار و فعالیت سیاسی خود را از سر بگیریم. البته روشن است که بار کیفی و مادی و توان سازمان از هر جهت کاهش یافته بود. کادرهای ورزیدۀ سیاسی و تشکیلاتی و اجرائی ما از دست رفته بودند و هر گامی را با سختی و تأمل بسیار باید بر می­داشتیم.

و ..... این گامها را برداشتیم و برداشتیم تا به انقلاب رسیدیم. که داستان دیگری است و تاریخ دیگری دارد.

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* این مطلب قبلا در سال 1377 در نشریۀ اتحاد کار، (برگی از تاریخ) ویژۀ هشت تیر 1355درج شده است.