سازمان چريكهاي فدايي خلق ايران

عبدالعلی معصومی

 

  سازمان چريكهاي فدايي خلق ايران از وحدت و ادغام دو گروه معتقد بهمبارزة مسلّحانه در اواخر فروردين 1350, پديد آمد:  گروهي كه فدايي شهيد بيژن جزني از موٌسسان آن بود (گروه يك) و گروه ديگري كه فدايي شهيد مسعود احمدزاده از پايهگذارانش بود (گروه دو). اين دو گروه, پس از «حماسة سياهكل» و اعدام 13نفر از پيشتازان «جنبش فدايي» در 26اسفند 1349, بهطوركامل بههم پيوستند.

 

گروه جزني 

بيژن جزني در  ديماه 1316 در تهران بهدنيا آمد. پدر, داييها و عموهاي بيژن عضو حزب توده بودند. مادر بيژن نيز, از فعالان حزب توده بود. پس از شكست حزب دموكرات در آذربايجان در آذر1326, پدرش بهعلّت همكاري با حزب دموكرات آذربايجان بهشوروي پناهنده شد.

بيژن «در ده سالگي بهصفوف سازمان جوانان حزب توده پيوسته (سال1326) و تا آخرين  روزهاي زندگي اين سازمان, جزء اعضاي ازخودگذشتة  آن بوده. با كودتاي 28مرداد 1332, در هستههاي مقاومتِ ”حزب“ نام نوشته و تا روزي كه مساٌلة مقاومت مسلّحانه دربرابر كودتا منتفي نشده, در خانة حزبي و در حالت آمادهباش زيسته. در يكي دو سال اول كودتا هم چند بار بازداشت شده و بار اول چند روز و بار دوم چند هفته و بار سوم شش ماه حبس كشيده, با اين كه هژده سالش تمام نشده بود. در سالهاي 38ـ1334, بههمراه شماري از جوانان همسن و سالش ـ كه همديگر  را در زندان شناخته بودند و همدست و همداستان شده بودندـ بهبازبيني و جمعبندي مشي و عملكرد حزب توده پرداخته, از موضعي انقلابي از اين جريان بريده و همراه با رفقايش در جنبشهاي مردمي اين دوره و مهمتر از همه, اعتصاب كارگران كورهپزخانههاي تهران و رانندگان اتوبوس شركت داشته. در تنفّس كوتاه سالهاي 42ـ1338, و تحرّك سياسي اين دوره, يكي از رهبران مورد احترام جنبش دانشجويي شده و از سرآمدان جناح چپ غيرتودهيي و گردانندگان ”جبهة ملّي دانشگاه“؛ و هم از اين رو زير ذرّهبين پليس سياسي و در معرض آزار و بازداشتهايي قرارگرفته, كه گاه چندين ماه بهدرازا ميكشيد. با اين كه از برجستهترين سازماندهندگان جنبشهاي اجتماعي و بسيجكنندة اعتراضهاي تودهيي بهشمار رفته. نمونة آخرش برگزاري  آيين هفتم و چهلم جهان پهلوان تختي بود كه بيژن جزني و گروهش نقش بهسزايي در آن داشتند...» (جُنگي دربارة زندگي و آثار بيژن جزني, انتشارات خاوران, پاريس 1378, مقالة ناصر مهاجر, ص396).

در سالهاي 1339 تا1341, كه فضاي سياسي اندكي باز شده بود, مبارزات دانشجويي اوج گرفت.  در آغاز دوران اوجگيري جنبش دانشجويي در سال 39, «سازمان دانشجويان دانشگاه تهران» وابسته به«جبهة ملي» پديد آمد و «پيام دانشجو» را منتشر كرد. بيژن كه در «سازمان دانشجويان دانشگاه تهران» فعاليت داشت, در سال 42 مسئوليت چاپ «پيام دانشجو» را بهعهده گرفت.

   جزني در نوروز 1342, با چندتن از فعّالان جنبش دانشجويي مانند حسن ضياء ظريفي (متولد 21فروردين 1318) و عباس سوركي و... گروهي را تشكيل داد كه بعدها به «گروه جزني ـ ظريفي» معروف شد.

  در روز 23دي 1348 بهمناسبت شب هفت جهانپهلوان تختي گردهمايي باشكوهي بر سر مزارش برپاشد. جزني يكي از  برگزاركنندگان اصلي اين مراسم بود.

     يك ماه پس از مرگ تختي در بعد از ظهر روز 17بهمن 46, بيژن جزني و عباس سوركي بازداشت و بهزندان قزل قلعه برده شدند. ماجراي اسلحهيي كه ناصر آقايان لو داده بود, اين دستگيري را باعث شد. ناصر آقايان همشهري سوركي و از دوستان دوران فعاليت او در «سازمان جوانان حزب توده» بود كه با ساواك همكاري ميكرد.

 بازجويي آن دو همراه با شكنجههاي وحشيانه 29روز ادامه داشت. ساواك از طريق ناصر آقايان بهوجود گروهي كه بيژن جزني و حسن ضياء ظريفي تشكيل داده بودند, پي برده بود, امّا, بيژن «سختترين شكنجهها را تاب آورده و اسرار گروه را فاش نكرد».

  در روز 18بهمن 46، ساواك شمار ديگري از اعضاي گروه جزني را دستگير كرد, ازجمله, سعيد (مشعوف) كلانتري (دايي بيژن)، محمد چوپانزاده، حسن ضياء ظريفي، عزيز سرمدي، احمد جليل افشار، ضرار زاهديان, دكتر سيروس شهرزاد.

 

گروه جزني در «دادگاه نظامي»

دادگاه گروه جزني بهرياست تيمسار ضياء فرسيو،  در بهمن 1347، حدود يك سال پس از دستگيري آنها, برگزار شد. اندكي كمتر از سه سال پيش از اين تاريخ، بهپيشنهاد بيژن، دايياش، منوچهر كلانتري،  در فروردين 1345 براي تبليغات  و ارتباط با جنبشهاي آزاديبخش، بهلندن فرستاده شده بود. منوچهر در لندن در ارتباط فعّال با «كنفدراسيون جهاني دانشجويان ايراني در اروپا»، قرار گرفته بود. وي پس از دستگيري بيژن جزني و يارانش، از طريق كنفدراسيون با عفو بينالملل تماس گرفت و از آنها درخواست كرد هياٌتي براي شركت در دادگاه گروه جزني بهايران بفرستد. عفو بينالملل قبول كرد و از مقامات ايران خواهان شركت در جلسات دادگاه شد. دولت ايران پذيرفت. عفو بينالملل هياٌتي را متشكّل از خانم بتي اَشتون، نماينده عفو بينالملل، آقايان ويليام ويلسن، نمايندهٌ مجلس عوام انگليس و لوئيجي، عضو حزب كمونيست ايتاليا را براي شركت در دادگاه جزني و يارانش بهايران فرستاد. اين هياٌت در دادگاه شركت كرد.

      در اين دادگاه هريك از اعضاي گروه، بههنگام دفاع و ردّ اتّهامات دادستان با استناد بهمواد قانوني، بهشرح بازجويي و شكنجههاي خود پرداخت. ازجمله، حسن ظريفي داستان نشاندنش را روي منقل برقي شرح و قسمتي از سوختگي كمرش را نشان داد و گفت: «چون ماٌخود بهحيا هستم، فقط ميگويم نشيمنگاهم از اينهم  بدتر است». عباس سوركي شرح شلّاقخوردنها, بيخوابيهاي اجباري و صحنهٌ اعدام مصنوعييي را كه برايش ترتيب داده بودند, تشريح كرد. شكنجهگران از او ميخواستند اعتراف كند اسلحهيي را كه در ماشين او يافتهاند متعلق بهبيژن جزني است و  او زير بار نميرفت. دكتر سيروس شهرزاد از بازجوييهاي بدونوقفه و تواٌم با بيخوابي  و سيليهاي وحشتناكي كه منجر بهپارگي گوشش شده بود، گفت.

     بيژن جزني از 29 روز باجويي تواٌم با شلاق و شكنجههاي روحي و جسمي صحبت كرد و اين كه يكبار كه براي اعتراض بهاين همه شكنجه، دست به اعتصاب غذا زده است، ماٌمورين دندانهايش را بهوسيلهٌ آچار باز ميكنند و يك شيشه شير را توي حلقش سرازير ميكنند كه در نتيجه، او مبتلا بهاسهال خوني ميشود...

     بيژن در دفاعياتش، در برابر ادعانامهٌ دادستان نسبت به «مُقدِمين عليه امنيت كشور و براندازي مسلحانهٌ حكومت» گفت: ''آقايان، همه ميدانند كه در اين مملكت آزادي وجود ندارد. كليهٌ قوانيني كه دستاورد انقلاب مشروطه بود، ازبين رفته، دونپايهترين عضو ساواك، بر يك ارتشبد غيرساواكي ارجحيّت دارد» و پس از اين كه مفصلاً دربارهٌ  قراردادهاي ارتجاعي و پيمانهاي نظامي صحبت كرد، ادامه داد: «شما تعداد اندكي دانشجو را براندازندهٌ حكومت قلمداد كردهايد كه امنيت را بهخطر انداخته اند، درحالي كه خوب ميدانيد آن كه امنيت و آسايش را از ملتي سلب كرده، رژيمي است كه حتي اجازهٌ داشتن يك باشگاه يا كتابخانه را در دانشگاه نميدهد. دانشجويان حتي از داشتن تشكّلهاي صنفي نيز محرومند ... در كشوري كه همهٌ درهاي دموكراسي بسته ميشود و همهٌ درهاي آزادي مسدود ميگردد، اسلحه زبان بهسخن ميگشايد» (جُنگي از زندگي و... جزني، مقالهٌ ميهن جزني، صفحات 53و54).

    دادگاه اول، در آخر بهمن ماه راٌي خود را  بهاين قرار صادركرد: بيژن جزني (15سال)، حسن ضياء ظريفي (10سال)، عباس سوركي (10سال)، عزيز سرمدي (10)، ضرار زاهديان (10سال)، سعيد كلانتري (8سال)، محمد كيانزاد (8سال)، فرخ نگهدار (5سال)، كورش ايزدي (6سال)، قاسم رشيدي (3سال)، كيومرث  ايزدي (2سال)، دكتر سيروس شهرزاد (10سال) و احمد افشار (10سال).

     در دادگاه تجديدنظر، حكمهاي پيشين برقرارماند، تنها كورش ايزدي كه به6سال محكوم شده بود، با گفتن اين چند جمله تبرئه شد: «اينك كه در مملكت اصلاحات ارضي و  انقلاب سفيد بهدست اعليحضرت بهوقوع پيوسته و سپاه بهداشت و دانش مشغول خدمت بهروستاييان ميباشند، من نيز در صورت آزادشدن نيروي خود را صرف خدمت در اين نهادها خواهم كرد».

    بيژن جزني در نامهيي بههمسرش بااشاره بهاين بخشودگي نوشت: «... برائت او بهخاطر اين تاٌييد و با توجه به6سال محكوميت در دادگاه قبلي و اين كه ساير محكوميتها كوچكترين تغييري نكرد، نشان ميدهد كه ما بهخاطر آخرين عملمان، يعني، دفاع از آزادي و ملت ستمديدهمان محكوم شدهايم و اين ننگي است بر چهرهٌ دستگاه حاكمهٌ فعلي و از سوي ديگر، هديهيي است بهدوستداران آزادي و انسانيت و حقشناسي نسبت بهملت ما...» (جنگي دربارهٌ... مقاله ميهن جزني، ص55).

     پس از پايان دادگاه دوم، زندانيان به زندان قصر برده شدند. آنها تا واقعهٌ اقدام بهفرار از زندان، در همان زندان ماندند.

 اعضاي زنداني «گروه جزني ـ ظريفي» در پي فرار ناموفّق چهارتن از اعضاي گروه ـ سعيد كلانتري, عزيز سرمدي, عباس سوركي و محمد چوپانزاده ـ در سال 1348 از زندان قصر, بهزندانهاي ديگر تبعيد شدند: بيژن جزني بهزندان قم؛  حسن ضياء ظريفي بهزندان رشت؛ سعيد كلانتري بهزندان بندرعباس؛ عزيز سرمدي و سوركي بهزندان بُرازجان و چوپانزاده بهزندان اهواز.

     گروه جزني پس از دستگيريهاي سال 1346 از هم نپاشيد و شماري از اعضاي آن از دستبرد ساواك درامان ماندند و چندي بعد, گروه را تجديد سازمان كردند. بازماندگان گروه عبارت بودند از: علي اكبر صفايي فراهاني، محمد صفّاري آشتياني، غفور حسنپور، رحمتالله پيرونذيري، اسكندر صادقينژاد.

پس از آن ضربه, «مدتي مساٌلة اصلي گروه خروج عدهيي از رفقا از ايران بود. در جريان اين حركت, رفيق مشعوف (سعيد) كلانتري و دو نفر ديگر دستگير و رفقا علي اكبر صفايي فراهاني و [صفّاري] آشتياني توانستند از ايران خارج شوند. پس از گذشت مدتي از اين مساٌله, گروه بهوسيلهٌ رفقا غفور حسنپور, حميد اشرف و اسكندر صادقينژاد سازماندهي مجدّد شد... حميد اشرف پس از ضربات سال 1346, نقش اصلي و مهمي در بازسازي گروه بازي كرد. وي بههمراه غفور حسنپور و اسكندر صادقينژاد رهبري گروه را در دست داشتند» (جُنگي دربارة زندگي و آثار بيژن جزني, مقالة مهدي سامع, زيرنويس, ص145).

اعضاي ادامه دهندة راه گروه جزني در بيرون از زندان, در سال 1349 بهآمادگي ورود بهعمليات مسلّحانه دست يافتند.

 

در آستانة «رستاخيز سياهكل»

در سال 1349 كه در بهمن آن سال «رستاخيز سياهكل» پديد آمد, سالي است كه رژيم شاه در آستانة برگزاري مراسم «جشنهاي دو هزار و پانصدساله» است و «پليس همة نيروي خود را بسيج كرده و شب و روز در پي كشف شبكههاي زيرزميني مبارزه و شناسايي مبارزين است».

     اميرپرويز پويان در كتاب «ضرورت مبارزة مسلّحانه و ردّ تئوري بقا» كه در بهار اين سال آن را نوشت, به غلظت شديد جوّ پليسي اشاره دارد: «... تحت شرايطي كه روشنفكران انقلابي خلق فاقد هرگونه رابطة مستقيم و استوار با تودة خويشند, ما نه همچون ماهي در درياي حمايت مردم, بلكه همچون ماهيهاي كوچك و پراكنده در محاصرة تمساحها و مرغان ماهيخوار بهسرميبريم. وحشت و خفقان, فقدان هر نوع شرايط دموكراتيك, رابطة ما را با مردم خويش بسيار دشوار ساخته است... همة كوشش دشمن براي حفظ همين وضع است. تا با تودة خويش بي ارتباطيم, كشف و سركوبي ما آسان است...» (ص28).

 پويان در پايان اين جزوه با اشاره بهخفقان سياهي كه بر جامعه سايه گسترده بود, تنها راه شكستن «بن بست مبارزه» را «تعرّض» و «اِعمال قدرت انقلابي»  و نفي «اصل عدم تعرّض» (تئوري بقا) ميداند و مينويسد: «... پنهانكاري بيآن كه با اِعمال قدرت انقلابي همرا باشد, دفاعي غيرفعّال و نامطمئن است و اگر ميبايد پنهانكاري و قدرت انقلابي, تواٌماً, شرط بقاي ما باشند, ناگزير بايد اصل بنياني ”تئوري بقا“, يعني, اصل عدم تعرّض را نفي كنيم. بهاين ترتيب, نظرية ”تعرّض نكنيم تا باقي بمانيم“, لزوماً, جاي خود را بهمشي ”براي اين كه باقي بمانيم مجبوريم تعرّض كنيم“ ميدهد» (ضرورت مبارزة مسلّحانه و ردّ تئوري بقا... ص45).  

 بيژن جزني نيز معتقد بود كه «پيشاهنگ قادر نيست بدون اين كه خود مشعل سوزان و مظهر فداكاري و پايداري باشد, تودهها را در راه انقلاب بسيج كند. آن چه بر آهن سرد تودهها, در دورة خمودي موٌثر ميافتد, آتش سوزان پيشاهنگ است. ازخودگذشتگي و جانبازي حاصل رنج و مشقّت توده است. انعكاس خشم فروخوردة توده است كه بهصورت آتش از درون پيشاهنگ زبانه ميكشد. شور انقلابي پيشاهنگ متكّي بهمصالح مادي توده است و بهاين سبب است كه سرانجام انرژي ذخيره شدة توده را بهانفجار ميكشاند» (پيشاهنگ انقلاب و رهبري خلق, پنج رسالة بيژن جزني, 19 بهمن تئوريك, شمارة 8, آذر 1355).

  حميد اشرف و يارانش نيز «تنها راه در هم شكستن خفقان در محيط سياسي ايران» را «ضربه زدن بهدشمن» ارزيابي ميكردند: «ما عملاً بهاين نتيجه رسيده بوديم كه در اوايل كار ايجاد هرنوع سازمان وسيع و گسترده بهمنظور بسيح تودهها, بهعلّت كنترل شديد پليسي, مقدور نميباشد. لذا, بهتئوري كار گروهي معتقد شده بوديم. هدف گروه, بهطورساده, ايجاد برخوردهاي مسلّحانه و ضربهزدن بهدشمن براي درهمشكستن خفقان در محيط سياسي ايران و نشاندادن تنها راه مبارزه, يعني, مبارزة مسلّحانه بهخلق ميهنمان بود» (جمعبندي سه ساله, انتشارات نگاه, تهران 1358, ص92).

 

تفاوت ديدگاههاي جزني و احمدزاده

  گروه اول و دوم (گروه جزني و گروه احمدزاده)  در فاصلة ماههاي شهريور تا ديماه 1349 بر سر انتخاب «استراتژي و تاكتيك مبارزة مسلّحانه» مباحثات طولاني داشتند. جزوة «آنچه يك انقلابي بايد بداند» كه در آخر تابستان 1349به نام علياكبر صفايي فراهاني درآمده بود, كليترين برداشتهاي ديدگاه اول (=ديدگاه جزني) را بهدست ميداد.  جزوههاي «ضرورت مبارزة مسلحّانه و ردّ تئوري بقا» (بهار 1349), بهقلم اميرپرويز پويان و «مبارزة مسلّحانه, هم استراتژي و هم تاكتيك» (آخر تابستان1349), نوشتة مسعود احمدزاده, «اصل مطلب ديدگاه دوم» را مطرح مينمود.

     «دو ديدگاه در شناخت خطوط كلّي ساخت اقتصادي ـ اجتماعي ايران و شكل مبارزه با حكومت شاه, همجهت بودند. هردو در فرايند پژوهشهاي ميداني و بررسيهاي مشخّص خود بهاين نتيجه رسيده بودند كه جامعة ايران پس از انقلاب سفيد و اصلاحات ارضي سرمايهداري شده است؛ بهواسطة ديكتاتوري است كه تودههاي زير ستم از حركت واماندهاند؛ و بر پيشاهنگ است كه با برافروختن آتش مبارزه مسلّحانه و ازخودگذشتن و جانبازي, تودهها را از حالت خمودي و خموشي درآورد و ”انرژي ذخيرة تودهها را بهانفجار بكشاند“...

گروه جزني ـ ظريفي با توجّه بهتجربة غني مبارزاتي و پختگييي كه داشتند, از هرگونه الگوبرداري گريزان بودند. از ”قطب گرايي“ هم, سخت, پرهيز داشتند. ”بارزترين خصوصيّت ايدئولوژيك اين گروه, گرايش بهبرداشت مستقيم و مستقل از ماركسيسم ـ لنينيسم“ بود و ريختن شالودههاي ماركسيسمي ايراني.

 رهبر گروه, بيژن جزني, با آثار كلاسيك آشنا بود؛ بهويژه, نوشتههاي لنين را خوانده بود و واژگان اين ادبيات را بهدرستي ميشناخت و بهكار ميبست. براي اين گروه, دست زدن بهمبارزة مسلّحانه, بهمعناي آغاز انقلاب نبود, بهمعناي تدارك انقلاب بود. آنها ميدانستند كه آغاز انقلاب نياز بهپيدايش موقعيت انقلابي دارد و اين موقعيت هنوز در جامعه وجود ندارد. انقلاب را هم كار تودهها ميدانستند و تدارك انقلاب را كار  پيشاهنگ تودهها. مرز ميان حركت توده و پيشاهنگ را هم خدشهدار نميساختند. بههميندليل, چشمبهراه پيوستن تودهها به”هستة چريكي“ نبودند و فراروييدن هستة چريكي به”ارتش خلق“. چشم بهراه افزايش تحرّك تودهها بودند و رشد و گسترش مبارزات صنفي و سياسيشان كه ميبايست توسّط پيشاهنگ سمتوسو داده شود. بهدنبال بسيج دهقانان و ”جنگ چريكي دهقاني“ هم نبودند. بهشهر چشم دوخته بودند و به”كارگران و ديگر زحمتكشان شهر“. امّا, تاٌكيد داشتند كه ”اولّين گام در تدارك و گسترش مبارزه در بين نيروهاي بالفعل است. روشنفكران, بالفعلترين نيروهاي جنبشاند. اين نيروي جوان تمام صفات و خصوصيات لازم را براي شروع حركت دارد“ (به نقل از  «آن چه يك انقلابي بايد بداند» علي اكبر صفايي فراهاني, از انتشارات 19بهمن تئوريك, چاپ دوم, ص34).

  مبارزات صنفي و صنفي ـ سياسيِ لايههاي مختلف مردم, امّا, جايي در ديدگاه مسعود احمدزاده و اميرپرويز پويان نداشت. آنها نه جايگاه ويژهيي براي اين مبارزات قائل بودند و نه بهحركتهاي خودجوشي كه ربطي بهجنبش چريكي نداشت, حساسيّت زيادي نشان ميدادند. سازماندهي اين مبارزات را هم در قلمروِ وظايف سازمانهاي سياسي ـ نظامي نميدانستند. باور داشتند كه ”بسيج تودهها جز از راه مبارزة مسلّحانه امكانپذير نيست“ («مبارزة مسلّحانه, هم استراتژي و هم تاكتيك», مسعود احمدزاده, از انتشارات سازمان چريكهاي فدايي خلق ايران, چاپ هفتم, 1354, ص84) و ”... موتور كوچك و مسلّح ميتواند قيام را آغاز كند و بهتدريج تودهها را نيز بهيك مبارزة مسلّحانه طولاني... بكشاند (همان, ص65). پس تفاوت چنداني ميان سازماندهيِ ”عنصر روشنفكر“ و ”عنصر پرولتاريايي“ نميگذاشتند و تاٌكيدي بر جذب روشنفكران بهمثابة پيششرط جذب تودههاي مردم نداشتند. بهطوركلّي هم زمينة حركت روشنفكران انقلابي را در زمينة حركت تودههاي مردم متمايز نميساختند و هر دو را نمود ”شرايط عيني انقلاب“ ميپنداشتند. امّا, ”قيام مسلّحانة شهري“ را  از ”مبارزة مسلّحانة تودهيي“ متمايز ميكردند و دومي را شكل تكامليافتة اول ميدانستند و مرحلة پاياني مبارزه براي براندازيِ رژيم.

  بهطوركلي, ”درس“هاي انقلاب كوبا و بسي بيش از درسهاي انقلاب كوبا, ”درس“هاي انقلاب چين و جمعبندي از اين ”درس“ها, كه بهنام انديشة مائوتسه دون تبليغ و ترويج ميشد, تاٌثير انكارناپذيري بر ديدگاه مسعود احمدزاده و اميرپرويز پويان گذاشته بود, كه نه در  مكتب مبارزات سياسي و صنفي پرورش يافته بودند و نه شناخت ژرف و گستردهيي از جامعه خود داشتند» (جُنگي دربارة زندگي و آثار جزني, ص403,  مقالة ناصر مهاجر).

  گروه جزني معتقد بهكار در شهر و روستا بودند. بهباور آنها, «چون هدف از اولين اقدامات مسلّحانه, تغيير فضاي سياسي جامعه و بهطوركلي تبليغ مسلّحانه است, عمليات مسلّحانه در روستا و شهر ميتوانند يكديگر را كامل كنند و گذشته از آن, وجود سلولهاي مسلّح در كوه و شهر, بهمثابه يك عامل حمايتكنندة تاكتيكي, ميتواند مورد استفاده قرارگيرد... جنبش روستايي ميتواند كادرهايي را كه در شهر امكان ادامة مبارزه ندارند, بهخود جلب كنند و با اجراي عمليات مسلّحانه, قواي دشمن را در مناطق وسيعي بهخود مشغول دارد و اين مناطق را بهطوروسيعي ”سياسي“ كند. همچنين, جنبش چريكي شهري با برهمزدن نظم شهرها, ميتواند قسمتي از قواي دشمن را تجزيه كرده و سيستم عصبي دشمن را نيز مورد آسيب قراردهد...» (بيژن جزني, تاريخ سي ساله, تهران 1357, ص10).

 گروه جزني (گروه جنگل) براي آغاز مبارزه مسلحانه جنگل گيلان را برگزيده بود, امّا, گروه احمدزاده جنگ چريكي شهري را ترجيح ميداد.

 حميد اشرف, كه در جريان بحثهاي دو گروه بود, در جزوة «جمعبندي سه ساله» (كه در سال 53 نوشته شد و حاويِ جمعبندي رويدادهايي است كه تا شهريور 51 روي داده است) نوشت: «گروه احمدزاده سازماندهي كوه را عملي نميدانست و معتقد بود كه تنها با انرژي ذخيرهشدة ناشي از جنگ شهري ميتوان كار گروه را سازمان داد و بهراستي امكانات آنها هم اجازه اقدام منظّمي را در اين زمينه نميداد. زيرا, ذخاير تجربي بسيار كمي در اين زمينه داشتند... ما ميخواستيم پس از توافق تئوريك, امكانات را مطرح كنيم. فرماندهي دستة كوهستان (رفيق صفايي), كه اينك آمادة اجراي طرحهاي پيش بيني شده بود, پيشنهاد شروع عمليّات را ميداد... مرتّباً, فشار ميآورد كه زودتر با اين گروه بهتوافق عملي برسيم. ولي, گروه احمدزاده, شروع عمليات در كوه را, وابسته بهشروع عمليات در شهر ميكرد» (جمعبندي سه ساله, تهران, 1357, ص97).

 در ديماه 49, دو گروه بر سر تنظيم برنامة مبارزات آينده بهتوافق رسيدند و ازجمله, بر اين توافق شد كه گروه احمدزاده ـ پويان چندتن از اعضايش را براي اعزام بهجنگل آماده كند. در اين راستا, احمد فرهودي در بهمن 49, به جنگل اعزام شد و بهدستة چريكي جنگل بهفرماندهي صفايي فراهاني پيوست.

 

  «رستاخيز سياهكل»

  سرانجام,  در 19بهمن سال 1349 (8فوريه 1971) «تعرّض انقلابي» قلب «وحشت و اختناقي» را كه بر جامعه چيره بود, نشانه رفت و «مبارزة مسلّحانه كه طي چندين سال در شرايط دشوار تدارك يافته بود, با حملة يك دستة چريك بهپاسگاه ژاندارمري سياهكل آشكار شد. ما اين واقعه را نقطة آغاز جنبش مسلّحانه ميشناسيم... اين رستاخيزي بود كه بهقريب بيست سال عقبنشيني جنبش رهاييبخش پايان داد و پيشروي نيروهاي جلودار خلق را آغازكرد... ميتوان گفت كه درست پيش از رستاخيز سياهكل, مردم و جريانها و محفلهاي مخالف رژيم, بر اثر قدرت نمايش رژيم, در نوميدي بهسرمي بردند. در اين شرايط بود كه رستاخيز سياهكل درخشيد... سياهكل در شرايط سكون و خفقان و در اوج نوميدي مردم, سكوت را شكست و رژيم را كه در اوج قدرتنمايي و ثبات ظاهري بود, بهمبارزه طلبيد...» (پيشاهنگ و توده, بيژن جزني, انتشارات خسرو, ص45).

 

«رستاخيز سياهكل» بهروايت  حميد اشرف:

     گروه جنگل مجموعاً 22نفر بودند. شماري از آنها براي شناسايي و عمليّات بهكوه رفتند: «گروه يا دستهٌ كوه». بقيّه در شهر ماندند: «گروه شهر».

  گروه كوه، بهفرماندهي علياكبر صفايي در روز 15شهريور 1349، از درّهٌ مكار در نزديكي چالوس، كار شناسايي منطقه را، از نظر جغرافيايي و نظامي، از شرق بهغرب، آغاز كردند. «قرار بود بلافاصله پس از تكميل شناسايي ابتدايي، كه امكان تحرّك حسابشده را بهدستهٌ كوهستان ميداد، عمليات نظامي آغاز شود؛ بهصورت حمله بهيك پاسگاه و خلع سلاح آن. افراد موظّف بودند بدون درنگ منطقه را ترك گويند تا از عكسالعمل احتمالي دشمن مصون بمانند.

     اين واضح بود كه بلافاصله پس از اولّين عمل چريكي، روستاييان كه هنوز درك روشني از دستهٌ چريكي ندارند، واكنش موافقي نشان نخواهند داد، بلكه، تداوم در عمليّات نظامي است كه ميتواند، بهتدريج، روستاييان يك منطقه را تحت تاٌثير قرار دهد و آنها را بهحمايت معنوي و سپس، مادي وادار سازد.

هدف گروه بهطورخالص و ساده، ايجاد برخوردهاي مسلّحانه و ضربهزدن بهدشمن بهمنظور درهمشكستن اتمسفر خفقان در محيط سياسي ايران و نشاندادن تنها راه مبارزه، يعني مبارزهٌ مسلّحانه خلق ميهنمان بود. گروه با توجّه بهاين موضوع كه ممكن است در هرلحظه از عمل نابود شود، كار خود را آغاز كرد...

   گروه احمدزاده متّكي بر تجارب و تئوري انقلاب برزيل، پيشنهاد سازماندهي جنگ چريكي شهري را ميداد و معتقد بود كه جنبش بايد اول در شهر دوربگيرد و سپس، كار در روستا، متّكي بهمبارزهٌ دورگرفتهٌ در شهر، آغاز گردد و در اين مرحله مبارزه، بهطورعمده، از شهر بهروستا منتقل گردد.

    امّا، گروه جنگل پيشنهاد آغاز مبارزهٌ همزمان در شهر و روستا را ميداد. دليل ما، خصلت تبليغي مبارزهٌ مسلّحانه در آغاز كار بود. ما معتقد بوديم كه كار در شهر و روستا، درصورتامكان، بايد شروع شود، البتّه، بهتقدّم عمليات در شهر معتقد بوديم، ولي، اين تقدّم، ازنظر ما، فقط، جنبهّ تاكتيكي داشت و بهمنظور آماده كردن افكار عمومي براي جذب و تاٌثيرپذيري بيشتر از عمل كوه بود. درحالي كه اين تقدّم زماني از نظرگاه رفقاي گروه احمدزاده جنبهٌ استراتژيك داشت.

    بههرحال، تماس دو گروه در سراسر پاييز 49 بهبحثهاي تئوريك گذشت...

   رفيق صفايي، فرمانده دستهٌ كوهستان، كه اينك آمادهٌ اجراي طرحهاي پيشبيني شده بود، پيشنهاد شروع عمليات را ميداد. بالاَخصّ، او بر امكانات سربازگيري از طريق گروه احمدزاده حساب ميكرد... لذا، مرتّباً فشار ميآورد كه زودتر با اين گروه بهتوافق برسيم.  بالاخره، در اوايل زمستان 49 اين مهم حاصل شد و توانستيم بر سر اين موضوع كه ''كار در كوه را هماكنون بايد سازمان داد'' بهتوافق برسيم. ولي، گروه احمدزاده شروع عمليات در كوه را وابسته بهشروع عمليات در شهر ميكردند و معتقد بودند كه ''دستهٌ كوهستان بايد منتظر سازماندهي كادرهاي شهري و آمادگي آنها براي عمل بماند''. ولي ما به همزماني معتقد بوديم زيرا، دستهٌ كوهستان آمادهٌ اجراي طرح پيشبيني شده بود و اگر عمل را طبق نقشهٌ قبلي شروع نميكرد با دشواريهايي روبهرو ميشد. اين دشواريها، عمدتاً، عبارت بود از:

1ـ امكان بروز خطرِ ناشي از طولانيشدن مدت شناسايي و احتمال برخورد نادلخواه با قواي ژاندارمري.

2ـ پايينآمدن روحيه كادرهاي كوه ناشي از انتظار نامحدود.

   بنا بر اين دلايل، فرماندهي كوه صلاح را در آغاز نبرد ميديد، بالاَخصّ اين كه بر اثر طولانيشدن مباحثات در شهر، نسبت بهثمربخشي عملي و سريع اين مباحثات بياعتماد شده بود... ديگر ادامهٌ حركت بهشكل قبل براي دستهٌ كوهستان امكان نداشت يا بايد بهشهر بازميگشتند و يا اين كه بايد برنامهٌ عملياتي را آغاز مينمودند...

     دستهٌ كوهستان در دو برنامهٌ دو ماهه و يك ماه و نيمه، از درّهٌ چالوس تا منطقهٌ خلخال، و از درّهٌ چالوس تا منطقهٌ رامياني، واقع در شرق مازندران، را شناسايي كرده و اينك آماده عمل بودند. روحيهٌ عالي داشتند و بهصورت مردان جنگل، محكم و مقاوم و با تجربه شده بودند.

    فرماندهي كوه اعلام داشت كه در نيمهٌ دوم بهمن عمليات را آغاز خواهد كرد.

    در نيمهٌ اول ديماه، يكي از كادرهاي گروه جنگل ـ‌غفور حسن پورـ كه افسر وظيفه بود و بههميندليل، وظايف گروهيش بهديگران داده شده بود، بهعللي غير از ارتباط با گروه جنگل دستگير شد. او اطلاعات وسيعي نسبت بهافراد گروه كوچك ما داشت. پس از بيست روز شكنجه، كه بالاخر، منجر بهشهادت او در زير شكنجه شد، اعترافاتي كرد. اين اعترافات، سرنخ دستگيري ساير افراد گروه جنگل شد... آنها در شهر غافلگير شده و دستگير شدند.  در روز 13بهمن حملهٌ تدارك شدهٌ سراسري سازمان امنيّت بهگروه ما شروع شد. در فاصلهٌ 24ساعت سه نفر در گيلان و پنج نفر در تهران دستگير شدند و در روزهاي بعد، دو تن ديگر در تهران دستگير شدند.  از كلّ كادرهاي شهريِ گروه جنگل فقط پنج نفر باقي ماندند و شبكهٌ شهري ما از همپاشيد.  در اين زمان دستهٌ كوهستان كه با يك عنصر شايسته از گروه احمدزاده ـ رفيق فرهودي ـ تفويت شده بود و تعدادشان به9 نفر رسيده بود، از منطقهٌ شرقي مازندران، از طريق جادهٌ اتومبيلرو بهمنطقهٌ سياهكل منتقل شده بودند و در ارتفاعات جنوبي سياهكل ـكوهستانهاي ديلمـ مستقر شده و آمادهٌ عمليات بودند.

در 16بهمن در جنگلهاي جنوبي سياهكل با رفقاي دستهٌ كوهستان تماس گرفتيم و ضربههاي وارده را بهاطلاع آنها رسانديم.  نه ما و نه آنها، هنوز از دستگيري رفيقي كه در كوهپايههاي سياهكل معلم بود ـرفيق نيّريـ كه محل انبارك آذوقه را در  آن منطقه ميدانست، مطّلع نبوديم [او در زير شكنجهٌ شديد محل انبارك، واقع در قلّهٌ كاكوه سياهكل را گفت و بعدها در دادگاه بهحبس ابد محكوم شد]. او اطلاع نداشت كه دستهٌ كوهستان در سياهكل موضع گرفته است. ما مطرح ساختيم كه بهزودي او (نيّري) دستگير خواهد شد. بنابراين، رفقاي كوه تصميم گرفتند كه يكي از افراد خود را نزد او بفرستند و او را فراري دهند.

    در روز 19بهمن ـكه براي حمله به پاسگاه ژاندارمري انتخاب شده بودـ رفيق هادي بندهخدا از كوه پايين آمد تا در دهكدهٌ شاغوزلات، معلم جوان دهكده ـرفيق نيّريـ را ببيند و از خطري كه او را تهديد ميكند، مطّلعش ساخته و او را فراري دهد. غافل از اين كه ضربه از شهر بهآنجا هم سرايت كرده و ژاندارمري خانهٌ نيّري را در محاصره دارد. بههرحال رفيق هادي بندهخدا در دهكدهٌ شاغوزلات، پس از يك درگيري بهدست دشمن اسير ميشود. رفقايي كه در ارتفاعات بودند با صداي تيراندازي از واقعه مطّلع ميشوند و قرار ميشود طبق قرار قبلي، حمله را شروع كنند و ضمناً رفيق زنداني را هم آزاد كنند».

 گروه كوهستان «در شامگاه 19بهمن از مواضع خود خارج شدند و پس از تصاحب يك اتوبوس كوچك در جادهٌ سياهكل ـ لونك بهسياهكل حمله كردند... در اين حمله، تمام سلاحهاي پاسگاه ـكه عبارت از 9 قبضه تفنگ اميك و برنو و مسلسل بود، تصاحب گرديد. در اين عمل معاون پاسگاه سياهكل و فرد ديگري كشته شدند و رفقا بدون دادن تلفات بهارتفاعات جنوبي عقبنشيني كردند (رفيق زنداني در پاسگاه نبود. رئيس پاسگاه او را بهرشت برده بود).

  از 19بهمن تا 8 اسفند49، دستهٌ كوهستان مورد حملهٌ متمركز نيروهاي دشمن قرار گرفتند». آن «نه جوان فداكار» «بدون مهمّات كافي» بهمحاصرة دشمني افتادند كه تمامي راههاي خروجي جنگل را, كاملاً, بسته بود. آنها با «سه قبضه مسلسل, نُه قبضه كلت و مقاديري نارنجك و مواد منفجره», بهكام تمساحي افتادند كه براي دريدن آنها دندان تيز كرده بود.

     از آن جايي كه نيّري در زير شكنجه، محل انبارك آذوقه در قلهٌ كاكوه را ـكه با كمك خود او ايجاد شده بودـ گفته بود، «دشمن عمدهٌ نيروي خود را در حوالي كاكوه بسيج كرده بود و با استفاده از همه نوع تجهيزات، بالاَخص، هليكوپتر، چهار نفر از رفقاي كوه را، كه بهمنظور برداشت آذوقه بهمحل رفته بودند، بهمحاصره درآورد. موقعيّت طبيعي نيز مناسب نبود. بهعلّت زمستان درختان جنگلي برگ نداشتند و از نظر نظامي اين يك عامل منفي براي چريك كوه محسوب ميشد و امكان استفاده از هليكوپتر را بهدشمن ميداد.

     فداييان كوهستان مدت 48 ساعت با قواي متمركز دشمن پيكار كردند و آنگاه كه مهمّاتشان بهپايان رسيد، دو نفرشان با دستزدن بهعمل فدايي با انفجار نارنجك خودشان را با چندين تن از عوامل دشمن نابود كردند و دو  نفر ديگر كه رمقي نداشتند، دستگير شدند...  بدين ترتيب،  از دستهٌ‌9نفري كوهستان 7نفر [علياكبر صفايي فراهاني, غفور حسنپور اصيل, احمد فرهودي, هوشنگ نيّري, هادي بندهخدا لنگرودي, اسكندر رحيمي و عباس دانش بهزادي] بهاسارت دشمن درآمدند و دو تن [محمدرحيم سمايي و مهدي اسحاقي]  در جنگل بهشهادت رسيدند.   در مجموع، از افراد 22نفري گروه جنگل ـدر كوه و شهرـ جمعاً، 17نفر دستگير شدند كه از اين 17نفر 13نفر [صفايي فراهاني, غفور حسنپور, هادي بندهخدا, احمد فرهودي, هوشنگ نيّري, اسكندر رحيمي, جليل انفرادي, عباس دانش, محمدهادي فاضلي, اسماعيل معيني, شعاعالدّين مشيّدي, ناصر سيفدليل صفايي و محدّث قندچي] در تاريخ 26 اسفند 49 تيرباران شدند»  (تحليل يك سال مبارزهٌ چريكي در شهر و روستا، حميد اشرف، از انتشارات سازمانهاي جبههٌ ملي ايران ـ خارج از كشورـ بخش خاورميانه، صفحات 8تا 26).

 

 ادامه «راه قهرمانانة سياهكل»

از گروه 22 نفرة جنگل, فقط، پنج تن زنده و آزاد باقي ماندند.

گروه احمدزاده نيز در آن زمان يك تيم شهري سازمان داده بود كه با حمله بهكلانتري قُلهك در روز 14فروردين1350,  مسلسل نگهبان كلانتري را بهغنيمت گرفتند.

 پنج نفر باقيمانده از گروه جنگل, در پگاهِ روز 18فروردين 1350 سرلشكر ضياء فَرسيو,  رئيس ادارهٌ دادرسي ارتش, را در يك محكمهٌ انقلابي محاكمه و او را بهاتّهام اعدام رفقايشان بهمرگ محكوم كردند و يك واحد از رزمندگان فدايي بهفرماندهي اسكندر صادقنژاد حكم اعدام وي را در سحرگاه همان روز بهمورد اجرا گذاشتند.

چريكهاي فدايي خلق پس از اين دو عمليات آمادگيشان را براي ادامة راه شهيدان فدايي در اطلاعيهيي اعلام كردند: «...هرجا ظلم هست, مقاومت و مبارزه هم هست... ما فرزندان انبوه زحمتكشاني هستيم كه در طول صدها سال با افشاندن خونشان بهما ياد دادهاند كه چگونه ميتوان بهآزادي و زندگي شرافتمندانه دست يافت... مبارزة چريكي شروع شده است... يورش قهرمانانة چريكهاي از جان گذشته بهپاسگاه سياهكل در گيلان بارديگر, بهروشني تمام, نشان ميدهد كه مبارزة مسلّحانه تنها راه آزادي مردم ايران است. ما چريكهاي فدايي خلق با حمله بهپاسگاه كلانتري قُلهك و اعدام فرسيوي جنايتكار نشان داديم كه راه قهرمانانة سياهكل را ادامه خواهيم داد...» (حقايقي دربارة جنبش جنگل و حماسة سياهكل, چريكهاي فدايي خلق, ص25).

در اواخر فروردين 1350 بازماندگان گروه جنگل و گروه مسعود  احمدزاده درهم ادغام شدند. از پيوند آن دو, «چريكهاي فدايي خلق» پديدآمد.

پس از اعدام فرسيو, شاه بهناصر مقدم, مدير كل ادارة سوم ساواك, دستور داد فعاليتهاي ساواك, شهرباني, ارتش و ژاندارمري را براي خشكاندن ريشة «خرابكاران» و جلوگيري از پيوستن دانشجويان بهآنان, يككاسه كند. در پي اين «فرمان ملوكانه», «كميتة مشترك ضدّ خرابكاري» زير نظر پرويز ثابتي و ناصر مقدم, با الگوبرداري از كميتههاي مشابه در آمريكاي لاتين پديدآمد.

در خرداد 1350, خانهيي كه اميرپرويز پويان, اسكندر صادقينژاد و رحمت پيرونذيري در آن بودند, بهمحاصره نيروهاي ساواك درآمد. اين سه چريك فدايي, دلاورانه, جنگيدند و هر سه در اين نبرد نابرابر جان باختند.

در پاييز سال 1350, تنها دو تيم عملياتي باقي مانده بود كه آن دو نيز بهلحاظ مالي و تسليحاتي, بهشدّت, در تنگنا بودند: يكي, بهفرماندهي حميد اشرف و متشكّل از شيرين معاضد (فضيلت كلام), صفّاري آشتياني و عباس جمشيدي رودباري؛ و ديگري, بهفرماندهي حسن نوروزي و متشكّل از احمد زيبرم, علي اكبر جعفري و فرّخ سپهري.

در اسفند 1350, مسعود احمدزاده, يك سال پس از رخداد سياهكل, بهجوخة اعدام سپرده شد. در همان ماه اسفند, بهجز مسعود احمدزاده, شماري از رزمندگان فدايي, در سه نوبت, بهجوخه اعدام سپرده شدند: عباس مفتاحي, مجيد احمدزاده,  اسدالله مفتاحي, حميد توكّلي, سعيد آريان, غلامرضا گَلَوي, بهمن آژنگ, علينقي آرش, حسن سركاري, مهدي سُوالوني, عبدالكريم حاجيان سهپله, مناف فلكي, عليرضا نابدل, يحيي امينينيا, جعفر اردبيلچي, اصغر عربهريسي و اكبر موٌيّد.

 

بيژن جزني در سالهاي پس از «رستاخيز سياهكل»

در جريان حمله بهپاسگاه سياهكل, شناسنامهيي با عكس حسن ضياءظريفي بهدست ساواك افتاد كه گويا قرار بود او را از زندان فراردهند, اين بود كه ساواك پيبرد گروه جزنيـ ظريفي متلاشي نشده و برخي از اعضاي آن در بيرون زندان فعال هستند. اين بود كه بيژن و حسن ظريفي را براي بازجوييهاي ديگر, از زندان قم و رشت, بهتهران منتقل كرده و آن دو را به زير شكنجه كشيدند.

 ميهن, همسر جزني, دراين باره مينويسد: «پس از ماجراي سياهكل بيژن را براي يك سلسله بازجويي بهزندان اوين و سپس, بهقصر منتقل كردند و چند ماه بهما ملاقات ندادند تا اين كه در مرداد50 عدهيي ماْمور مسلّح, شبانه, بهخانة ما در خيابان فرح جنوبي ريختند و مرا دستگير كردند و بهزندان كميتة شهرباني بردند. در بازجويي دنبال ردّ پاي چريكها بودند... در يكي از روزهاي هفتة سوم مرا بهدفتر خواندند. دكتر جوان آن جا نشسته بود. بهمن گفت: ”مي خواهم ترا بهملاقات بيژن ببرم... غرض از اين ملاقات اين است كه شما بيژن را نصيحت كنيد كه سرِ خانه و زندگي خودش برگردد...» در دفتر زندان اوين «ناگهان در باز شد و دو نگهبان بيژن را بهداخل اتاق آوردند... آنچه را كه ميديدم بهسختي باور ميكردم. بيژن شباهت زيادي بهخودش نداشت. بهشدّت پير و تكيده شده بود. طوري حرف ميزد كه گويا دندان در دهان ندارد». بيژن در اين ديدار به همسرش گفته بود: ”مرا در آپولو گذاشتند“» (جُنگي دربارة زندگي و آثار بيژن جزني, مقالة ميهن جزني, ص72).

  بيژن در زمستان 1351 و بهار1352  در زندان قصر بود. جمعآوري اطلاعات دربارة تاريخچة جنبش, بهويژه جنبش فدايي, از جمله وظايفي بود كه در اين مدت در زندان پيگيري ميكرد و سه جزوة  «تاريخ سي ساله», «مباني اقتصادي ـ اجتماعي استراتژي جنبش مسلّحانه» و«چگونه مبارزة مسلّحانه توده يي ميشود» حاصل اين تلاش است كه آنها را, به طورپنهاني, به بيرون زندان فرستاد كه بدون ذكر نام نويسنده در خارج از ايران به چاپ رسيدند.

 

سال 53, سال «فرود بيژن»

بيژن جزني «اصلاً اهل كپيهبرداري و آيهپردازي نبود و بهمعنيدقيقكلمه, يك ماركسيست خلّاق بود. براي او ماركسيسم, نه ”شريعت جامد“ كه ”رهنمونِ عمل“ بود. او بهما عدم دنبالهروي از قطبهاي جهاني و حفظ استقلال, تكيه بر شرايط داخلي و دفاع از منافع مردم ايران, مبارزه براي دموكراسي و سوسياليسم را آموخت و ميتوان او را پرچمدار اين انديشهها در جنبش كمونيستي ايران دانست» (جُنگي دربارة زندگي و آثار بيژن جزني, مقالة مهدي سامع, ص144).

 اين ويژگي بيژن جزني در دورهيي كه «ماركسيستهاي وطني», بهطورعمده, به«كپيهبرداري» مشغول بودند و بهايي چندان بهاصل «تحليل مشخص از شرايط مشخص» نميدادند, قابل تحمل نبود و از اين رو, او را   در زندان زير فشارهاي مضاعف قرار ميدادند. اين فشارها در سالهاي 52ـ 53 شديدتر شده بود.

ميهن, همسر جزني, حال و روز او را در اين سالها اينگونه توصيف ميكند: در سالهاي 53 ـ 52, «در روزهاي ملاقات گاهي بيژن را بسيار آشفته ميديدم. وقتي با همان زبان مخصوص خودمان علت را جويا ميشدم, مختصراً از مشكلات ناشي از درگيري با ساير ديدگاهها سخن ميگفت و از چپروهايي كه او را متّهم ميكردند كه تودهيي است. يك روز هم هنگام صحبت بهشوخي سرش را بهپايين خم كرد و گفت: همين دو تا شويدي هم كه بر سر من مانده, بهزودي از دست ”پروچيني“ها خواهد ريخت. بعضي مواقع هم با خواندن شعري درد دلش را بيان ميكرد:”من از بيگانگان هرگز ننالم...“» (جُنگي دربارة آثار... ص73).

«سال 1353, سال فراز جنبش چريكي در بيرون زندان, و سال فرود بيژن در درون زندان بود. در ماههاي پاياني اين سال, ديگر بيژن تنها مانده بود و جز چند تن از ياران وفادارش, كسي در كنارش نمانده بود. فضاي بند تبآلود بود. از جنب و جوش پيشين هم خبري نبود. غباري از شكّ و دو دلي و بياعتمادي, بر يقين و يكدلي و اعتماد آغازين نشسته بود. ماٌموران زندان هم هشيار بودند و فشار بر زندانيان را فزوني بخشيده بودند. نسبت بهجزني و يارانش هم بيش از پيش حساّس شده بودند. بهاين نتيجه رسيده بودند كه با رهبري چريكها در بيرون زندان سروسرّي دارد و براي پيشبرد برنامههاي آنها, در درون زندان, تشكيلاتي بهوجود آورده است. گمان داشتند كه اگر جزني و يارانش را سر بهنيست كنند, در جهت نيستي ”چريكها“ گام مهمّي برداشته اند. بهاين دليل, طرح كشتارشان را ريختند...

بيژن جزني تا زماني كه زنده بود بهچالشي جدّي كشيده نشد و ديدگاههايش مورد نقد و بررسي سنجشگرايانه قرار نگرفت؛ نه در نوشتار و نه در جريان يك مناظرة جدّي در درون زندان. بهسبك و سياق ناپسندي ـكه ميشناسيمـ امّا, پشت سرش حرف ميزدند و پچپچ ميكردند؛ همه, جز هوادارانش. حرفها و پچپچها, بيشتر, دور و بر مسائل شخصي بود و خصلتي. (رفيق خصوصيّات و خُلقيّات بوژوايي دارد. بهسر و وضعش ميرسد و پس از اصلاح ادوكلن ميزند. شكمپرور است. اهل رياضتكشي نيست. زن و بچّه هم دارد و...) و اين حرفها و برچسبها, در روزگاري كه چپ روي و تندروي غوغا ميكرد و در همه زمينههاي زندگي فردي و اجتماعي ”ارزش“ بود, بر نيروي جوانان سرد و گرم روزگار نچشيده, ناپخته و نافرهيخته, بيتاٌثير نبود. و اين چنين بود كه ديگر جوانها بهسوي جزني نميآمدند. از او دوري ميگزيدند و بهداشتن مناسبات رسمي با ”رفيق“ اكتفا ميكردند» (جُنگي دربارة زندگي و آثار بيژن جزني, مقالة ناصر مهاجر, ص414).

 

انتقامجويي وحشيانه

سال 1353 سال گسترش عمليات نظامي سازمان چريكهاي فدايي خلق بود. آنها, از مرداد تا اسفندماه, ده عمل نظامي انجام دادند. از آن جمله بود ترور سروان «نيكطبع», بازجو و شكنجهگر ساواك در 19دي1353؛ ترور سروان نوروزي, افسر گارد دانشگاه و ترور عباس شهرياري «مرد هزار چهره» و عنصر نفوذي ساواك در گروههاي چپ, در 14 اسفند 53.

 اين ترورهاي آخرين ساواك را بهانتقامجويي وحشيانهيي واداشت و بهبهاي كشتار شماري از پاكبازترين و برجستهترين رزمندگان راه رهايي مردم ايران انجاميد و بهويژه, چنان ضربهيي بر پيكر جنبش چپ در ايران وارد كرد كه هرگز جبران نشد.

دو روز پيش از آخرين ترورها (12اسفند 53), شاه تاٌسيس «حزب رستاخير و برقراري نظام تكحزبي را اعلام كرد. با تاٌسيس اين حزب, بازي دو حزبي رژيم شاه ـ حزب ايران نوين و حزب مردم ـ بهپايان رسيد و شاه در رويارويي با اعتراضات مردمي, شمشير خود را از رو بست و بهخاموش كردن هر صداي مخالفي پرداخت.

 روز 15اسفند 53, بيژن جزني و 33تن ديگر  از زندانيان بندهاي چهارم, پنجم و ششم زندان شمارة يك زندان قصر را بهزندان اوين منتقل كردند كه در بين آنها چند تن از ياران جزني بودند كه در سال 1348 پس از فرار بيفرجام بهزندانهاي ديگر و اغلب پرتافتاده تبعيد شده بودند و اكنون در زندان قصر بودند مانند حسن ضياء ظريفي, سعيد كلانتري, عزيز سرمدي و عباس سوركي. دو تن ديگر از ياران جزني را كه بهزندانهاي اراك (احمد جليل افشار) و اهواز (محمد چوپانزاده) تبعيد شده بودند, در روز 17 اسفند53 بهاوين منتقل شدند.

بعد از ترور سرتيپ زندي پور, رئيس «كميتة مشترك ضدخرابكاري» در روز دوشنبه 26اسفند 1353, چند تن از افراد سرسخت سازمان مجاهدين خلق را نيز بهاوين بردند. مصطفي جوان خوشدل در روز 28فروردين 54 از زندان «كميتة مشترك» بهاوين برده شد. «او از سرسختترين مجاهدين بود. كمتر كسي بهاندازة او شكنجه شده بود. او شكنجهشده و بيجان و لنگان بهاوين برده شد». و كاظم ذوالانوار نيز, كه «از برجستهترين و احترامبرانگيزترين مجاهدين دربند و از سازمانگران اصلي و مسئولان مهمّ شبكة زندان مجاهدين» بود.                                                                                                                                                          

 

بيژن جزني و ياران پاكبازش, از «سران و سرآمدان چريكها در زندان بودند. از سرشناسترين فداييان خلق, با دانش و بينش, با تجربه و پخته, ورزيده و كارآمد. برخلاف بيشتر هواداران مبارزة چريكي كه دانشجو بودند, بيشتر اينها پيش از كودتاي 28مرداد در صفوف سازمان جوانان حزب توده رزميده بودند, پس از كودتا از حزب فاصله گرفته, سنجشگرانه گذشتة سياسي خود را بازبينيكرده و با بنانهادن گروه ماركسيست ـ لنينيستِ مستقلي, مبارزه را ادامه داده بودند و در اين بين, بارها, بهزندان افتادند... ساواك آگاه بود كه اينها اولين كسانياند كه در ايران حرف از مبارزة چريك شهري زدند, در اين راه گام برداشتند و در نيمة راه بهدام افتادند (دي و بهمن 1346), در بند نيز آرام نگرفتند و بهتدارك فرار پرداختند و در حين عمل بهچنگ نگهبانان افتادند, مجازات شدند؛ بهبدترين زندانهاي كشور تبعيد شدند (1348) و اولين كساني هستند كه راه فلسطين را گشودند... ساواك رويداد سياهكل را نيز بهبازماندگان همين گروه نسبت ميداد... ترور فرسيو را هم... بي ارتباط بهاين امر نميديدند كه اين مهرة مهم دادرسي ارتش, رياست دادگاه جزني و يارانش را بهعهده داشت. نيز از چشم ساواك پنهان نبود كه اينها در زندان سخت سرگرم فعاليتاند, كه بهرغم سختگيريها و مراقبتها, بهبيرون زندان نقب زدهاند, كه ارتباط با رهبري بيرون از زندان چريكها رابه دست دارند, و بهشكلي سازمانيافته نيازمنديهاي همرزمانشان را فراهم ميكنند: كادرسازي و تربيت چريك, تدوين مباني نظري و مواضع سياسي جنبش مسلّحانه, تنظيم جزوههاي آموزشي, خبررساني و خبرگيري, ارائة رهنمودهاي عملي و...  اين اَعمال براي حكومتي كه عزم جزم كرده بود جنبش چريكي را نابود كند, نابخشودني بود و تحملناپذير و درخور تنبيه. هم از اين رو, جزني و ظريفي و كلانتري و... را زير هشت فرستادند و حبس مجرّد, و تهديدشان كردند كه اگر دست از اين كارها نكشيد, شما را خواهيم كشت. بيهوده بود. جزني دستبردار نبود و دست بهكارهايي تازه زد. چگونگي ارتباط با اروپا و انتشار آثارش در خارج از كشور را طرحريزي كرد و رهبري سازمان و شماري از مبارزين بيرون از زندان را نسبت بهماهيت و هويّت راستين عباس شهرياري آگاه ساخت. فرداي روزي كه شهرياري ترور شد. روز آغاز سفر بي بازگشت جزني و يارانش از قصر بود» (نقطه, شمارة اول, بهار 1374, مقالة ناصر مهاجر).

 

«گزارش يك جنايت»

از اعترافات بهمن نادري پور, معروف بهتهراني, شكنجهگر و سربازجوي ساواك و سرپرست زندان سياسي اوين, در شب اول خرداد 1358, در دادگاه انقلاب اسلامي: «بعد از ترور رضا زنديپور, رئيس كميتة شهرباني و رانندهاش در اواخر سال 53 و پايان يافتن مراسم عزاداري, يك روز در هفتم فروردين 54 محمدحسين ناصري معروف بهعَضُدي مرا بهاتاق خود خواست و گفت: قرار است عملياتي انجام شود كه آقاي ثابتي گفته شما هم بايد در عمليات باشيد... در روز پنجشنبه 29 فروردين بود كه رضا عطارپور يا همان حسينزاده تلفني بهمن اطلاع داد كه كاظم ذوالانوار را بهبازداشتگاه اوين منتقل نمايم ـدر آن موقع سرهنگ وزيري رئيس زندان اوين بودـ و تاٌكيد كرد كه اين كار بايد فوري انجام شود. و بعد گفت براي ساعت2 بعدازظهر, بعد از پايان وقت اداري, در رستوران هتل آمريكا, واقع در خيابان تختجمشيد, روبه‌روي سفارت آمريكا براي صرف نهار حاضر باشم. من بلافاصله نامهٌ انتقال كاظم ذوالانوار را تهيّه كردم و به‌امضا رساندم و به‌اكيپها دادم كه او را به‌زندان اوين منتقل كنند. وقتي ساعت دو و نيم به‌رستوران رسيدم, رضا عطاپور, محمدحسن ناصري, بهمن فرنژاد, معروف بهدكتر جوان, سعدي جليل اصفهاني, معروف بهبابك, ناصر نوذري, معروف بهرسولي و محمدعلي شعباني, معروف بهحسيني, هم تقريباً, همزمان با من آمده بودند...» در ضمن صرف ناهار, «عطارپور گفت آن عملياتي را كه قرار بود, الآن موقع آن است و جزئيات كار را ثابتي بررسي كرده و تصويب شده و سرهنگ وزيري در جريان قرارگرفته و بايد همانطور كه آنها در دادگاههاي انقلابي خود, وقت و بيوقت, تصميم بهترور ميگيرند, ما هم چند نفر از اعضاي اين سازمانها را بكشيم. عطاپور ادامه داد كه شعباني (حسيني) و رسولي... زندانيان را از زندان اوين تحويل ميگيرند و ما هم بهقهوهخانة اكبر آويني, در نزديكي بازداشتگاه, منتظر ميشويم و با سرهنگ وزيري بهمحل ميرويم. رسولي و حسيني, زودتر, حركت كردند و بعد از نيم ساعت بهسوي قهوهخانه راه افتاديم و بهقهوهخانه رسيديم. رسولي و حسيني زندانيان را تحويل گرفته و سرهنگ وزيري درحالي كه لباس نظامي بهتن داشت, خود را آمادة كارزار با عدّهيي كرده بود كه هم دستشان بسته بود و هم چشمشان. با راهنمايي او و بهدنبال مينيبوسِ حامل زندانيان, بهبالاي ارتفاعات بازداشتگاه اوين رفتيم... زندانيان را پياده كرده, بهرديف, روي زمين نشاندند, درحالي كه دستها و چشمانشان بسته بود. سپس, رضا عطاپور, فاتحانه, پاپيشگذاشته و گفت همانطور كه شما و رفقاي شما در دادگاههاي انقلابي خود رهبران و همكاران ما را محكوم كرده و حكم را اجرا ميكنيد, ما هم شما را محكوم كرده و ميخواهيم حكم را اجرا كنيم. بيژن جزني و چند نفر ديگر بهاين عمل, شديداً, اعتراض كردند. اولين كسي كه رگبار مسلسل يوزي را بهسوي آنها بست, سرهنگ وزيري بود و از آنجايي كه گفتند همه بايد شليك كنند, همه شليك كردند... بعد, سعدي جليل اصفهاني بالاي سر همه رفت و تير خلاص را شليك كرد... من و رسولي چشمبند شهدا را سوزانديم و اجساد را داخل مينيبوس گذاشتيم و حسيني و رسولي جنازة شهدا را بهبيمارستان شمارة 501 ارتش  بردند و پزشكي قانوني, آقاي دكتر قرباني, از اجساد بازديد كرد و اجازة دفن صادر شد» (روزنامة اطلاعات, اول خرداد 1358)

 

بيژن جزني از زبان  دو تن از ياران و همبندان     

 

جمشيد طاهريپور: «نخستينبار در بهار سال 1352، در زندان شمارهٌ 3 قصر بود كه او را ديديم. از اين تاريخ تا 15اسفند1353 ـ روزي كه در شمار آن 40نفر زندانيان سياسي بهاوين برده شديم ـ همواره بهاو نزديك بودم... جزني با روشنبيني شگرفي بر واقعيتهاي آن روز جنبش آگاهي داشت و بيآن كه بر كمبودي چشم بپوشد، كاستيها و نارساييهاي آن را برميشمرد و با احساس مسئوليتي ، كه آدمي را، سخت، تحت تاٌثير قرار ميداد، براي از ميان برداشتن آنها انديشه ميكرد و راه و چاره نشان ميداد و بهخاطر همين ويژگيهاي جزني بود كه هر كسي با او مَحشور ميشد از او بسيار ياد ميگرفت، بدون آن كه احساس شاگردي كند. آموزشهاي او براي همصحبتش هميشه حالت باهمانديشي و چارهجوييهاي دو رفيقي را داشت كه تعلق خالصانه و مخلصانهشان بهيك آرمان و يك جنبش، همهٌ مرزهاي ديرآشنايي و تمايز را از ميان برداشته و آنها را بهروحي يگانه فرارويانده است.  اين كه جزني ميتوانست با چنين كيفيتي آموزش بدهد، از پاكباختگيش برميخاست؛ از اينجا برميخاست كه او ميان خود و جنبش هيچ غرضي را حايل نميديد. سرشت و سرنوشت او با جنبش چريكهاي فدايي چنان درآميخته بود كه براي وي علايق و منافعي جز علايق و منافع اين جنبش قابل تصوّر نبود و چنين بستگي و يگانگي درحالي بود كه هم در زندان و  هم در بيرون زندان، اكثريت چريكهاي فدايي راه خود را ميرفتند و بهنقد و نظرهاي او بي اعتنا بودند...جزني تنها يك رهبر سياسي نبود، او فيلسوف و هنرمند بايستهيي نيز بود. جزني شاگرد اول رشتهٌ فلسفهٌٌ دانشگاه تهران بود. من بارها شاهد مباحثات فلسفي او با آيتالله ربّاني شيرازي بودم. بهخاطر دارم كه در يكي از اين مباحثات، كه معمولاً در اتاق شمارهٌ هفتِ بندِ پنجِ زندان قصر جريان مييافت، آيتالله خطاب بهجزني گفت: ''متاٌسفانه، نميتوانم با آراي شما موافقت كنم، امّا، تصديق ميكنم در شرح و تفسير ملاصدرا استاد هستيد''...

    هيچگاه نميتوانم فراموش كنم كه جزني چگونه با پيگيري و حوصلهيي خيرهكننده و با فروتني يك تازهكار، ساعتها پاي صحبت تازه واردين ـكه عموماً دانشجويان جوان و بيتجربه بودندـ مينشست و با طرح صدها سوٌال، آخرين اخبار مربوط بهجنبش را گرد ميآورد و از كوچكترين تغيير در وضع معيشت مردم و فكر و ذكر و حال و هواي گروههاي اجتماعي جامعه ـ از دانشجو تا كارگر و دهقان و كاسب و تاجر و صاحب كارخانه ـ بهنحوي سردرميآورد و سپس، با ديدي نقّاد همهٌ آنچه را كه گرفته بود، تجزيه و تحليل ميكرد و از آن نظر و استنتاجهاي تئوريك و سياسي بهدست ميداد و ميگفت و مينوشت كه چرا و چگونه بايد اين يا آن اشتباه را رفع كرد؛ اين يا آن نارسايي را ازميان برداشت؛ اين يا آن كار را نكرد؛ اين يا آن فعاليت را سازمان داد. دلمشغولي هميشگي او، در فراغت از هر ديدار با تازهواردي و در هر استنتاج نُويي، تثبيت موقعيت چريكها در رابطه با مردم بود. هميشه و در هر حال اهتمام او متوجه كشف راههايي بود كه چريكها را با مردم مرتبط سازد و بهآنها در ميان مردم جا و اعتبار ببخشد... جزني نقاشي هنرمند بود و موسيقي را خوب ميشناخت. وقتي از زندان قم بهزندان قصر تهران آورده شد، دو چمدان همراه آورده بود پر از بروشورهايي از زندگي، سبككار و نمونهٌ كار نقاشان بزرگ جهان و نيز كتابچههايي دربارهٌ بتهوون، موزارت، اشتراوس و... همهٌ اين بروشورها و كتابچهها بهزبان فرانسه يا انگليسي بودند...

     يك روز در بند پنج زندان قصر، جزني بستهٌ نسبتاً بزرگي بهمن داد و گفت: ''نگاه كن، امّا، مواظب باش، تا حالا حفظشان كرده ام''. دو روز تمام با احتياط و جذبهيي وصفناپذير، مثل كسي كه دانههاي جواهر گنج ناخواسته بهكفآمدهيي را تماشا ميكند، تماشا كردم. بيشتر طرحهاي سياه قلمي بود كه جزني از چهرهٌ زندانيان عادي كشيده بود. طرحهايي نيز از چهرهٌ همسرش ميهن بود و بابك و آن پسر ديگرش. نكتهٌ عجيب، زنده بودن طرحها بود و زاويهٌ نگاه نقّاش. چنان يگانگي و عطوفتي از زاويهٌ نگاه نقّاش ميتراويد كه مپرس! كُرد، آذربايجاني، گيلك، قمي، اصفهاني، لُر، يزدي، سيرجاني، از بندرعباس و... و برايم توضيح داد؛ ''ببين، مردم ما از هرجا كه ميآيند مُهر و نشان كِشت و كار،آب و هوا، رقص و آواز، رنج و درد همانجاها را روي چهرهشان، توي نگاهشان، روي پوستشان، در حالت ايستادنشان، روي لبخندشان و روي پيشانيشان دارند. فقط لباسها نيست كه فرق ميكند''.

جزني با هنر خود نيز در تكاپوي شناخت مردم بود؛ در جستجوي اين بود كه بهدرون آنها راه پيدا كند و با آنها يگانه و همدرد باشد...

     بهنظرم... جوهر متعاليِ ميراثِ انديشگي جزني اين است: همهٌ اعتبار ما در پيوند با مردم ماست. اگر  نقشي از ما برجا خواهد ماند، در ارتباط و در پيوند با آنهاست؛ در پيوند با اين است كه چه سهمي در برداشتن باري از دوش آنها و كاستن ستمي و رنجي كه متحمل آنند، بر عهده ميگيريم» (جُنگي دربارهٌ زندگي و آثار بيژن جزني، مقاله جمشيد طاهري پور، صفحات 161تا 165).

      حميد اسديان: «... از فلكه خبر رسيد بيژن جزني را از تبعيد قم به‌عشرت‌آباد و سپس به‌فلكه آورده‌اند .از آنجا كه فلكه جاي ثابتي نبود, مشخ؛ص بود كه به‌زودي يا او را در بند خودمان خواهيم ديد و يا به‌شماره4 نزد زندانيان قديمي فرستاده خواهد شد.يك روز درِ زير هشت باز شد و مردي را به‌داخل فرستادند. كلاه كِپي خوشپوشي به‌سر داشت. سبيلي پر، قدّي بلند، هيكلي ورزيده و قوي، و تحرّكي چشمگير داشت. با اين كه سنّش از متوسط ما بيشتر بود، فرز راه مي‌رفت. شلوار لي آبيرنگ ‌تر و تميز، و باراني كِرم بلندي پوشيده بود. اسبابهايش را كه زياد هم نبودند با يك دست گرفته بود. همين كه وارد بند شد يكي از بچه‌هاي فدايي او را شناخت. با صداي بلند در بند فرياد زد:  ”بيژن“. ما همه دانستيم كه چه كسي را آوردهاند.

     بچه‌هاي فدايي بيرون ريختند و به‌استقبال بيژن شتافتند. ما هم رفتيم. بيژن را به‌اتاق2 بند2 بردند. دورش نشستند و شروع كردند با او گپ زدن. از همان اول معلوم بود با تسلط و اِشراف برخورد مي‌كند. طنزي كه در جوابهايش وجود داشت، جذّاب بود. با اين كه هوشيار بود امّا، سعي داشت جوابهايش بي‌پروا باشد. مسئول صنفي كُمون از او پرسيد آيا بيماري‌يي دارد يا نه؟ مي‌خواست اگر لازم است او را سر سفرهٌ مريضها ببرد. بيژن لبخندي زد. مقداري سبيلش را جويد و گفت: ‌بله، من از دو جهت اِثني‌عَشَري هستم. اشاره‌اش به‌شيعه اثني‌عشري بودن بود و زخم اثني‌عشر داشتن.

     باورود بيژن تمام روابط و مناسبات فداييها و تا اندازه زيادي همهٌ ماركسيستها در بند به‌همخورد. او از همان روز اول نشان داد كه وزنه‌يي است كه نمي‌توان رويش حساب نكرد. با جدّيت شروع به‌بحث و جدل با بچه‌ها كرد. من در جريان بحثهايي كه با هردسته و نفر خاص داشت نيستم، امّا، مي‌دانم و مي‌شنيدم كه با هركس متناسب با خودش صحبت مي‌كند. اين را هم كه مي‌گويم نقطه ضعفش نمي‌دانم. بيژن جايگاهي داشت كه بايستي چنين توانايي‌هايي هم داشته باشد. اين توانايي فرق دارد با شارلاتان‌بازي و نان به‌نرخ روز خوردن. بيژن اين توان را داشت تا افراد را دور خودش سازمان بدهد. مثلاً مصطفي مدني كه در ابتدا موضع شديداً مخالفي در برابر بيژن داشت بعد از مدتي جذب او شد. اين كار را امثال پرويز (نويدي)، يا حتي جمشيد (طاهري‌پور) نمي‌توانستند بكنند.

     به‌زودي كلاسهاي آموزشي‌شان راه افتاد. از همه فعالتر خود بيژن بود. دائماً يا با اين و آن مشغول بحث بود يا مشغول نوشتن. در رابطه با مجاهدين برخوردهايي داشت كه خبرهاي قبلي به‌‌ما رسيده تأييد مي‌شد. گوشه و كنار حرفها و انتقادات به‌صورت زمزمه و پچپچه شنيده مي‌شد. ما در جريان نبوديم. عاقبت كار بالا گرفت. خبر دادند كه مي‌خواهند شبها جلسه علني بگذارند. چهار پنج شب تا ديرگاه در اتاق 3بند دو كه تقريباً بزرگترين اتاق بند بود، جمع مي‌شديم... سخنگوي مجاهدين موسي(خياباني) بود. مسعود(رجوي) هم كنار دستش نشسته و يادداشت مي‌كرد و يادداشت مي‌داد. از طرف فداييها هم جمشيد بود و مصطفي. پرويز هم فعال بود و گاهي جوابي مي‌داد. امّا، همه مي‌دانستيم كه گردانندگان اصلي چه كساني هستند. موسي انتقادات را طرح كرد. جمشيد و بقيّه جواب دادند. در مورد چند انتقاد، بيژن، شخصاً‌، وارد شد و حرفها را تكذيب كرد. گفت: ”من نگفته‌ام اگر مجاهدين پيروز شوند ما مثل الجزاير نياز به‌يك انقلاب ديگر داريم. من گفته‌ام اگر اوضاع ما مانند الجزاير بشود نياز به‌يك انقلاب ديگر داريم. الآن هم به‌اين معتقدم.

    آن نشستها براي همهٌ ما يكي از بهترين آموزشهاي سياسي بود. چشم ما را به‌دنياي اطرافمان باز كرد. من خودم فكر مي‌كنم در آن نشستها بود كه موسي را شناختم. يك بار بحثها گره خورد. موسي با لحني آرام كه رفته رفته اوج مي‌گرفت، جمله‌يي گفت كه من مثل يك آيه مقدّس حفظ شدم و الآن بعد از اين همه سال وقتي آن را تكرار مي‌كنم يقين دارم كه يك كلمه‌اش پس و پيش نشده است. موسي گفت:آقاي جزني! شما بگذاريد مجاهدين پيروز بشوند و از منافع پرولتاريا يك قدم منحرف بشوند بعد, آن وقت شما حق داريد بر روي ما سلاح بكشيد، به‌سينهٌ ما شليك كنيد و از روي جسد ما رد شويد.

    وقتي جملهٌ موسي تمام شد انگار موجود زنده‌يي در اتاق حضور ندارد. به‌معناي واقعي كسي جرأت نفسكشيدن نداشت. سكوت به‌قدري سنگين بود كه تنها خود موسي مي‌توانست آن را بشكند. موسي هم ختم جلسه را اعلام كرد و بلند شديم. من به‌قدري تحت تأثير وقار و خلوص موسي قرار گرفته بودم كه حتي بعد از ختم جلسه توان بلندشدن نداشتم.  بعد از خاتمهٌ نشستها، گفتگوهاي خصوصي‌تر شروع شد. در سطح جمشيد و پرويز و از طرف مجاهدين افرادي مانند فرهاد صفا. خود بيژن با مسعود هم چند جلسه خصوصي صحبت كردند. بعد از اين جلسه‌ها روابط ما و فداييها كه مي‌رفت تا مخدوش شود, گرم شد. من فكر مي‌كنم بيشترين بهره را خود بيژن از آن نشستها برد. به‌راستي تنظيمات او بعد از آن با مجاهدين و به‌خصوص با خود مسعود, كلا,ً‌ تغيير كرد. به‌قدري نزديك شدند كه سالهاي بعد تا هنگام شهادت بيژن، مسعود هميشه يكي از نزديك‌ترين دوستان او بود...» («حرفهها و چهره ها» ـ يادماندههاي سالهاي بند ـ حميد اسديان).

 

  پس از شهادت بيژن جزني

«مرگ بيژن جزني و يارانش ضربهيي تكاندهنده بود. زندانيان سياسي يك چندي در خود فرورفتند؛ همه. دلنگراني و اندوه، همنشيني آورد و همبستگي. سردي و خشكي از مناسبات ميان بنديان رخت بربست. كمون دوباره برپاگشت. شماري بهانتقاد از خود برآمدند و نسبت بهرفتاري كه با بيژن جزني پيش گرفته بودند، ابراز پشيماني كردند. بيشتر چپها، البتّه.  از اين پس، بدگويي عليه جزني فرونشست و برخوردهاي سياسي با ديدگاههاي او نطفه بست. اعلام مواضع سازمان چريكها دربارهٌ ''شهادت رفيق كبير بيژن جزني'' و ''اهميت نوشتههاي او در رشد و شكوفايي جنبش چريكي''، بياعتنايي و سكوت نسبت بهديدگاههاي او را ناممكن كرد».

    بخشي از موضعگيري سازمان چريكهاي فدايي دربارهٌ جزني چنين بود: «... از رفيق بيژن جزني آثار گرانبها و بينظيري دربارهٌ شرايط انقلاب ايران باقي مانده است.رفيق اين آثار را، مرتباً، از زندان براي سازمان ميفرستاد و ما در سطحي محدود تكثير و در اختيار اعضا و طرفداران سازمان قرار ميداديم... اين آثار از بهترين كتابهاي آموزش تئوريك رفقاي سازمان ما بود. در اين آثار، با واقع بيني و آگاهي عميق ماركسيست ـ لنينيستي، اوضاع اقتصادي، اجتماعي و سياسي ايران تشريح شده است و براي مبارزه رهنمودهاي ارزندهيي ارائه گرديده. اين آثار تا بهحال، بهترين نمونههاي انطباق ماركسيسم ـ لنينيسم بر شرايط ايران است» (نبرد خلق، ارگان سازمان چريكهاي فداي خلق، شمارهٌ ششم، ارديبهشت1354، ص32، بهنقل از مقالهٌ ناصر مهاجر در «جُنگي از آثار... جزني، ص415).

    اندكي بيش از يك سال پس از شهادت بيژن جزني و يارانش در زندان, سازمان چريكهاي فدايي خلق ايران, در بيرون از زندان نيز ضربهيي كارساز خورد. حميد اشرف در روز 8تيرماه 1355 بههمراه تمامي اعضاي كميتة مركزي و شماري از مسئولان سازمان چريكهاي فدايي خلق در خانهيي در مهرآباد جنوبي (تهران) بهمحاصره نيروهاي ساواك درآمدند و پس از نبردي دليرانه, همگي, بهشهادت رسيدند. اين ضربه براي سازمان چريكهاي فدايي, ضربهيي كمرشكن و جبرانناپذير بود.

     يك سال و چندماه پس از اين ضربه, «سازمان چريكهاي فدايي خلق ايران» در 16آذر سال 1356 اعلام كرد كه از آن پس «انديشة بيژن» را راهنماي عمل قرار خواهد داد و بر  اساس نظرات بيژن جزني فعاليت خواهد كرد.